نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

آری اختراعات همیشه لعنتی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

دلم میخواد دیگ تایپ نکنم..دلم میخواد یه کاغذ بردارم با یه مداد سیاه تازه تراشیده شده...روی کاغذ خط کشی نشده یه نامه واقعی بنویسم....
...و یک ماه ..حتی بیشتر صبر کنم چشم براه جوابی که از راه دور دوستی با دست خط خودش نوشته...برسد به دست محبوب..!

همراهش چندتا عکس جدید از خودش و جاهای قشنگی که رفته برام پست کنه ...
 دلم میخواد یه نامه ی بلند بنویسم برای یک دوست مجازی..بی خبر ،سر زده!دست خط و کاغذی که بوی اتاقی که ازش نامه مینویسم رو حمل میکنه دیگ مجازی نیست...
این روز ها به طرز احمقانه ای منتظر پستچی هستم که از کسی غیر منتظره نامه برایم بیاورد...

شاید چند تا نامه بنویسم..برای آدم های تنهایی که حتما 20 یا 30 سال پیش نامه های زیادی به دستشان میرسیده...برسد به دست خودِ خودت..باعشق فراوان...همین امشب کار نامه هارا یکسره میکنم!


هیچوقت فکرش هم نمیکردم نیاز مند نامه نوشتن باشم..انقدر غلیض انقدر شدید!

اختراعات همیشه لعنتی...

.

.

.

+این نوشته مربوط به خیلی قبلترهاست..یادمه نامه ها رو تا صبح نوشتم گذاشتم داخل پاکت و صبح نتونستم بندازم توی خونه ها!یکیش تا مدت ها تهِ کوله پشتیم زیر خروار کتاب های تستم له شد انقدر تا بالاخره مرد و جنازه اش شرحه شرحه شد بقیه هم راهشون رو کشیدن رفتن..گم شدن..

ولی حالم رو خوب یادمه ای کاش یادم بمونه!

  • دازاین

بازنشستگی خر درون

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ق.ظ

یک خر درون دارم که با توان 20000اسب بخار فعالیت میکند این موجود درونی من آنچنان نا اهلی و وحشیست که حمله میکند به گلویم و مرا خفه نگاه میدارد تا نگویم و نگویم نگویم با این تفکر خرانه که؛ موضوع ابعاد دیگه ای هم داره صبر کن کامل نمیدونی،شاید اگر توهم جای اون بودی!،والله مع الصابرین،ارزش ناراحت شدن یک آدم رو نداره بیخیال هیچی نگو میگذره،ی روز میفهمه،ی روز به امروز فکر میکنه تو هیچی نگو زمان چیز عجیبیه،انقدر راحت نمیشه نظر داد آدم ها پیچیده اند،تو کار خودت رو بکن محبوب هیچی نگو..بگو "شاید "قاطع نمیشه گفت 0یا100کدوم ماجرا مشخصه؟؟،نه اینطوری مخالفت نکن حتی اگر 1%حق با اون باشه چطور شرمندگیتو جبران میکنی....نگو ..هیس..خفه شو...سکوت کن..صبر کن صبر کن صبر کن...

بفرما خرجان درون این هم نتیجه اش....

نمیدانم جناب آلپاچینو واقعا فرمودن یا یک نفر آنچنان حق و به جا فرموده که میگویند ،قال آلپاچینو:

همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کن که آنقدر قلبش بزرگ باشه که برای اینکه تو قلبش جا بشی بارها و بارها خودت رو کوچیک نکنی!

من بهش اضافه میکنم حتی موقع دشمنی حق نداری پشت سر دوستت حرف بزنی حتی اگر حق با تو باشه و مهمتر آنکه کسی رو واسه دوستی انتخاب کن که بدونی موقع دشمنی همه خلق خدارو باهات دشمن نمیکنه با حرف هایی که پشت سرت میزنه و باکسی که موقع دوستی باهاتون دیگران رو پیش روتون خراب میکنه، قضاوت میکنه و راحت تهمت میزنه..دوستی نکنید حتی برای یک روز!با دوستی که شما رو بی ارزش و ارزش هاتون رو کوچک میشمارد دوستی نکنید!

دوست یعنی دوست 

نه مستخدم و بادیگارد

نه پدر مادر

نه همسر

نه سرپرست

نه مشاور روانشناسی که موقع درماندگی فقط به سراغش بری و چند صباحی حرف بزنی و غیب شوی

نه هیچ کوفت دیگری...

دوست یعنی دوست...

.

.

هیچوقت حق نداریم درباره ی رابطه ی دونفر حتی نزدیکترین کسانمون نظر بدیم بیایید بفهمیم فقط خود اون دوشخص میدونن چی بینشون بوده و هست بیایم یاد بگیریم کسی که بیشتر آه و ناله میکنه لزوما محق تر نیست...


  • دازاین

خموشی دم مرگ است

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ
هر بار از پله های بی رمق مترو به سمت این شهرِ زیر پوست شهر میروم،به حال کسی فکر میکنم که به قصد خاتمه دادن به روز های سیاهش در این شهر خاکستاری آخرین لحظات زندگی اش را بر روی پله های بی جان به انتظار ایستاد،به چه می اندیشید؟با شنیدن صدای قطار قبلی شکی به دل راه داد یا؟
به حال کسی می اندیشم که  بعد از یک عمر درس خواندن و خواندن و خواندن برای اولین بار به قصد دست فروشی بر روی این پله ها به انتظار ایستاد!
به حال نوجوانی که همین حوالی به همسالان مدرن و آرتیست نمای سیگار به دستش که در 15 سالگی بوی الکل میدهند از بس که زندگی بشان سخت گرفته و فارشان سنگین است" فال فروخت،فالی که نوید روز های خوش باشد برایشان...
هربار از پله های بی رمق مترو به سمت خیابان های شهر میروم حال بدی دارم از این زیرِ پوستِ شهرِ پوست انداخته که دل و جگرش پیدا شده و از من کاری ساخته نیست و مایی وجود ندارد...
.
.
.
+توی مترو هممییششهه اگر چیزی دستم باشه وقتی دارم خودم رو جای تک تک فروشنده ها و مسافر ها میزارم جا میمونه!از بس حال آدم آشوب میشه ازین آشفته دنیایی که ساختیم و بعد.. سرزنش ها و کنایه هایی که درباب این پریشونی و حواس پرتی نمیشنوم تا حال خرابم خراب تر شود!!جدای از حال پودر خودم ازین حواس پرتی..شاید به قول نیلوفر به چیز های مزخرفی فکر میکنم و گیر میدم!!!...شاید باید...
.
.
روزهاتون آروم!

IMAGINE

Imagine all the people

...Sharing all the world

  • دازاین

 با قدم هایم خانه را سانت میزنم....فکرم دیگر پوچ شده شاید هم بوده...شاید به قول خاله همه اش برای کنکور مصرف شده ..

و الان.. هواست که از این گوشم وارد سرم میشود بین پیچا پیچ روده مانند تهی میوزد و از گوش دیگرم خارج میشود..

2 ماه گذشت ..نه به خانم ساعدی زنگ زدم و نه به فدراسیون ژیمناستیک...گاهی تلفن کردن برایم حکم کوه کندن دارد..اصلا از هر کاری که با تلفن انجام میشود بدم می آید از ثبت نام اینترنتی و اس ام اس هم متنفرم..همه چیز باید رو در رو اتفاق بیفتد....

باید وقتی میخواهی کاری را دنبال کنی کفش های کتانی ات را بپوشی و از خانه بیرون بزنی بین غبار شهر و انبوه آدم ها و اداره های اعصاب خورد کنِ بی مغز به جنون برسی!!  چند روز  بروی و بیایی تا بعد بگویی دنبالش را گرفتم و شد ..یا نشد..

این برای من راحت تر است تا اینکه تلفن را بردارم و دنبال کارم را بگیرم...آنوقت حواسم میرود به اینکه نگاه شخص انطرف خط چطور است؟؟..کفشهایش چی؟کفش راحتی پوشیده یا ازین کفش های چرمِ تخت که آنروز حسابی  کاسه کوزمان را شکست؟

راستی صدایش به چهره اش می آید ؟...یا ازین دسته آدم هاییست که صدا و بی صدایش 2 نفراند؟..

به قول بنده خدا بادی لنگوئیج اش چطور است؟..لبخندش زنده است؟...چشمانش موقع حرف زدن به من خیره میشود یا اکلیل های هوا را میشمارد؟..شاید هم روی زمین چشمش مورچه هارا دنبال میکند....اصلا همین الان که دارد با من حرف میزند..نگاهش کجاست...

آه اختراعات لعنتی...

 

راستش...همه ی اینها به من چه..من باید دنبال کارم را با تلفن بگیرم و بروم پی کارم...

ولی فکرم آنقدر پوچ شده که کنترل این مهمل بافی ها از اختیارم خارج است...این هواست که در سر من چرخ میزند...


  • دازاین

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

اتوبوس نور کمی داشت و من خیره به کتاب  ظهور و سقوط آدولف هیتلر غرق افکار پراکنده بودم....

یعنی اگر اون داور مدرسه هنر های زیبا رای آری میداد هیتلر یک هنرمند میشد و جنگ جهانی دوم اتفاق نمی افتاد؟؟؟؟یعنی اگر اون گروه کوچیک حزب کارگران آلمان هیتلر رو به گروهشون دعوت نمیکردن حزب نازی در تاریخ وجود نداشت؟؟؟

یعنی اگر اون کشیش اونطوری توی بیمارستان احساسات وطن پرستانه ی هیتلر رو بر نمی انگیخت هیتلر تصمیم نمیگرفت وارد سیاست بشه؟؟؟ .....

سرم سنگین شده یود..یعنی اون آدمایی که با یه آره یا نه گفتنشون باعث اتفاق های کوچیکی شدن که مسیر زندگی هیتلر رو تغییر میداد میدونستند دارن به جنگ جهانی دوم آره یا نه میگن؟؟...خدای من..مگه میشه؟؟؟ چرا انقدررر همه چیز به هم ربط داره...

دارم به این نتیجه میرسم که ما هر جای دنیا که باشیم با یه زنجیر نامرئی بهم وصل شدیم ....به قول یکی..شاید اگر منو ببرن بالا ،یه گوشه ای از آسمون که ازونجا به کل زمین مسلط باشم ،ببینم که وقتی پای یه کودک لاغر اندام آفریقایی پیچ میخوره روی زندگی من هم که یک قاره ی دیگه روزگار میگذرونم تاثیر میذاره..شاید واقعا همینطوره....

نمیتونم صدای این اگر اما هارو توی سرم قط کنم...که یکدفعه صدای یه پسر بچه که با عصبانیت و یه لهجه ی خاص و شیرین میگه :مامااان چرا انقد مردم نگا میکنن میخام نیگام نکنن زن چاقه هی نگا میکنه....بش بگو به من نگا نکنه..به صدا های توی سرم پایان میده...

و من میخندم شاید یکم بلند و اون زن چاق و مردم به من نگاه میکنن....

  • دازاین

شلغم پخته به که نقره خام..

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

از داستان های خوابگاه بگویم ازینکه در اتاق چهارنفره مان مدعی وسواس دست به سیاه و سفید نمیزند و اگر هم از بد روزگار خدای ناکرده دستش خورد و زباله ای در سطل افتاد هزار و یک جا مینویسد و به دیوار میزند،همراه با ذکر دقیق تاریخ...
و نامرتب ترین فرد اتاق هفته ای یکبار اتاقی را که هفتاد درصد خودش بهم میریزد تمیز میکند و شکوه مینماید که فقط من دست بر سر اینجا میکشم و بس،و با خود نمی اندیشد در مرکز اتاق بمب های ساعتی منفجر میشود و یک هفته اگر همینطور میماند و ماهم دستی بر سرش نداشتیم دستمال و نایلون و پسماند غذا از سرمان بالا میرفت...
.
.
.
Don't worry about a thing
Cause every little thing gonna be alright
:)Bob marley

  • دازاین

کز زبان من جز شععععررر....برنخواست..

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ
امروز از آن روز هایی بود که  با دوستشان یک سلفی می اندازند و کپشن مینویسند"یک روز خوب" و شیر میکنند و تفاله ی ماجرا را در آورده سپس دستور لایک صادر میکنند..
امروز از آن روزهایی بود که با فاطمه بلند بلند خندیدیم،سه ایستگاه به دنبال اتوبوسی که آنقدر دور شده بود که دیده نمیشد دویدیم،شیرموز خوردیم و فاطمه گفت:به نظرت بعد از فارق التحصیلی هم دوست میمونیم؟...
در اتوبوس خالی از جمعیتی که خیابان های پرترافیک و خاکستری را گز میکرد نشستیم و  رنگی ترین روز های عمرمان را نقاشی کردیم،گفت:میخوام همیشه دانشجوی کارشناسی باشم...
هوای امروز از آن هواهای مخصوص بود که باید روی پله های دانشکده مینشستی و با دیدن محمد که سعی داشت با عصایش دفتر دکتر انتظاری را پیدا  کند بلند شوی یک سلام بلند بدهی و بشنوی: من قبلا شمارو دیدم و تو بشنوی شمارو شنیدم...و با او که از حیرت آورترین و دم گرم ترین آدم های روزهایت است یک ساعت بنشینی و بشنوی و تک تک سلول هایت از حجم حجوم حیرت مور مور شود...(باید یک وقتی از او  بگویم باید شما هم حیرت زده شوید و سلول های تنتان از حجوم یک چیز عجیب شاید انگیزه مور مور شود!)
.
.
+ ...نه هنوز....شاید هیچوقت...


+او میشنود و به نظرش خیال انگیز است :)!شنیییدنیی

+یک نرم افزار جالب داشت گفت گوش کن!

+گفت شما همه جای این دانشکده رو بلدی؟نشد بگم کوچیکه...

روزهاتون بهاری!
  • دازاین

تا گلو در کثافت رفتن هم با یاران خوش است!

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ
شب گذشته را مینویسم تا آنچه را آموختم بخاطر بسپارم!
میخواهم بگویم میشود؛نیمه شب در پی بوی بدی که اتاق را خفه و تحملت را مچاله کرده است از تخت برخیزی و دو قدمی درب اتاق پاهایت از فاضلاب بالا زده ی آشپزخانه که همه ی سالن را گرفته است خیس شود و یکی از بهترین شب های زندگی ات رقم بخورد!
در شبی که گذشت فرش ها و رخت خواب ها خیس بود از گندآب فاضلاب و ما تا صبح خندیدیم. فرش و موکت شستیم و آشپزخانه را از محتویات شکم همسایه ها و خودمان خالی کردیم.
همه تا هفت صبح بیدار بودیم و احدی ناله نکرد از وضعیت به غااایت حال برهم زنی که پیش آمده بود.

--------------------
عمو:اشکال نداره دیگ این اتفاق ها مال خونه است!

+یک ساعت هی خودم و پتو رو بو میکنم میگم بو از چیه،آخرش هم شکم برد به فرزان!:")
+دل بده به کار!!
+بیا دخترم این سطل هم سهم تو!
:))))...


مشکلی نیست که آسان نشود      مرد باید که هراسان نشود.:))))
  • دازاین

بنشاندی...ننشستی؟

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ
درست شبیه صدای خنده های هم سوییتی ها در خوابگاه خالی،شبیه بوی گچ در کلاس های وایت بوردی،شبیه صدای موسیقی محو شده در فضای خانه ی خالی صبح پس از میهمانی...





+من به اتفاق هایی که عقلت میبیند و فراموش میشوند و اتفاق هایی که دلت میبیند و تا آخر عمر به دلت میمونه فکر میکنم..


+بیا تا حدیث دل بشنوی...(مرضیه یِ جان)
  • دازاین

به این راه معتاد شو.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...

احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.

 تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..

آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..

پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.

اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..

دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..

 

 

+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..

 

 

 

  • دازاین