نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبل تر هااا نوشت» ثبت شده است

سلول

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بلوا بود.صدای فریاد استاد بر سر همکلاسی ریزنقش و پر خروش من،صدای نگاه مادرم،طنین صدای پدر که از طبقه ی پایین مرا میخواند.مثل همیشه،آرام،باوقار،استوار وسرشارترین از عشق..آنگونه که تمام صداهای اطراف را کنار میزند و مستقیم بر جان من مینشیند؛محبوووب...محبووبم!و صدای باران...

بلوا بود.

بستن پنجره مانع صدای فاصله نمیشود،رفتن،بازنگشتن و شاید هم آمدن...صدای سایش چرخ ماشین ها بر آسفالت های باران خورده از لای پنجره عبور میکند و به بلوایی که در اتاق کوچک من برپاست ریتم عجیبی میبخشد.

هیچکس نیست.در سوییتی چهارده نفره تنها نشسته ام،احساس میکنم چشمانم نمناک است و سرم‌ سنگین تر از آنکه وزنش را تاب آورم.با آخرین توانی که برایم مانده هندزفیری هارا در گوش فشار میدهم و  بر تخت خوابگاهی ام می افتم.

بلوا ادامه دارد،قصد دارم آخرین ضربه را بر این شورش وارد کنم.با بلندترین صدا و بدون گزینش موزیکی را پلی میکنم...

از انگشت های پاهایم شروع میشود،احساس سبکی عظیمی بر من حجوم آورده است،قطرات باران را بر روی صورتم احساس میکنم،چشمانم با ابرهای خیابان شیب دارمان سر رقابت دارد.موج سبکی پاهایم تا گلو بالا آمده،انگشتانم را به ضرب بی معنایی واداشته و چشمانم را بسته است..

سرم سبک و گلویم سنگین است..هیچکس اینجا نیست و صدای باران قطع شده است،گوشه ی اتاق پانصد و نه کز کرده و در دفترچه یادداشت ام کلمات بی سرو تهی را ردیف میکنم؛

بلوا بود.صدای...

  • دازاین

 با قدم هایم خانه را سانت میزنم....فکرم دیگر پوچ شده شاید هم بوده...شاید به قول خاله همه اش برای کنکور مصرف شده ..

و الان.. هواست که از این گوشم وارد سرم میشود بین پیچا پیچ روده مانند تهی میوزد و از گوش دیگرم خارج میشود..

2 ماه گذشت ..نه به خانم ساعدی زنگ زدم و نه به فدراسیون ژیمناستیک...گاهی تلفن کردن برایم حکم کوه کندن دارد..اصلا از هر کاری که با تلفن انجام میشود بدم می آید از ثبت نام اینترنتی و اس ام اس هم متنفرم..همه چیز باید رو در رو اتفاق بیفتد....

باید وقتی میخواهی کاری را دنبال کنی کفش های کتانی ات را بپوشی و از خانه بیرون بزنی بین غبار شهر و انبوه آدم ها و اداره های اعصاب خورد کنِ بی مغز به جنون برسی!!  چند روز  بروی و بیایی تا بعد بگویی دنبالش را گرفتم و شد ..یا نشد..

این برای من راحت تر است تا اینکه تلفن را بردارم و دنبال کارم را بگیرم...آنوقت حواسم میرود به اینکه نگاه شخص انطرف خط چطور است؟؟..کفشهایش چی؟کفش راحتی پوشیده یا ازین کفش های چرمِ تخت که آنروز حسابی  کاسه کوزمان را شکست؟

راستی صدایش به چهره اش می آید ؟...یا ازین دسته آدم هاییست که صدا و بی صدایش 2 نفراند؟..

به قول بنده خدا بادی لنگوئیج اش چطور است؟..لبخندش زنده است؟...چشمانش موقع حرف زدن به من خیره میشود یا اکلیل های هوا را میشمارد؟..شاید هم روی زمین چشمش مورچه هارا دنبال میکند....اصلا همین الان که دارد با من حرف میزند..نگاهش کجاست...

آه اختراعات لعنتی...

 

راستش...همه ی اینها به من چه..من باید دنبال کارم را با تلفن بگیرم و بروم پی کارم...

ولی فکرم آنقدر پوچ شده که کنترل این مهمل بافی ها از اختیارم خارج است...این هواست که در سر من چرخ میزند...


  • دازاین