نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مست نوشت» ثبت شده است

This Friday

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۴۹ ب.ظ

خسته، خیس و باران خورده با سینه‌ای غبار آلودم تو پاکم کن از غبار، از خستگی، از اشک.

بسیار از تو‌گفته ام، بسیار از تو نشنیده ام. بسیار از تو نوشته و هیچ از تو نخوانده ام. حالا که خواندن و نوشتن نمیدانم، حالا که گنگ ام و ناشنوا برایم داستان‌های زیبا بخوان. نزدیکتر بیا لب‌هایت را روی پیچ و تاب استخوان شکننده گوشهایم بگذار و فریاد بزن. نه، با زمزمه‌هایت این جانوار از حال رفته در این چاه به خواب عمیق‌تری فرو میرود. حالا مستم کن و به حرف وادارم کن...و سپس مرا بخوابان، برای ابد.

  • دازاین

سلول

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بلوا بود.صدای فریاد استاد بر سر همکلاسی ریزنقش و پر خروش من،صدای نگاه مادرم،طنین صدای پدر که از طبقه ی پایین مرا میخواند.مثل همیشه،آرام،باوقار،استوار وسرشارترین از عشق..آنگونه که تمام صداهای اطراف را کنار میزند و مستقیم بر جان من مینشیند؛محبوووب...محبووبم!و صدای باران...

بلوا بود.

بستن پنجره مانع صدای فاصله نمیشود،رفتن،بازنگشتن و شاید هم آمدن...صدای سایش چرخ ماشین ها بر آسفالت های باران خورده از لای پنجره عبور میکند و به بلوایی که در اتاق کوچک من برپاست ریتم عجیبی میبخشد.

هیچکس نیست.در سوییتی چهارده نفره تنها نشسته ام،احساس میکنم چشمانم نمناک است و سرم‌ سنگین تر از آنکه وزنش را تاب آورم.با آخرین توانی که برایم مانده هندزفیری هارا در گوش فشار میدهم و  بر تخت خوابگاهی ام می افتم.

بلوا ادامه دارد،قصد دارم آخرین ضربه را بر این شورش وارد کنم.با بلندترین صدا و بدون گزینش موزیکی را پلی میکنم...

از انگشت های پاهایم شروع میشود،احساس سبکی عظیمی بر من حجوم آورده است،قطرات باران را بر روی صورتم احساس میکنم،چشمانم با ابرهای خیابان شیب دارمان سر رقابت دارد.موج سبکی پاهایم تا گلو بالا آمده،انگشتانم را به ضرب بی معنایی واداشته و چشمانم را بسته است..

سرم سبک و گلویم سنگین است..هیچکس اینجا نیست و صدای باران قطع شده است،گوشه ی اتاق پانصد و نه کز کرده و در دفترچه یادداشت ام کلمات بی سرو تهی را ردیف میکنم؛

بلوا بود.صدای...

  • دازاین

راه خود اگر جویم پای رفتنم کو..

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ق.ظ

حالم خوبه..خیلی وقت بود که نبود..:)

و بی دلیل کاملا بی دلیل...


آقا بشنوید اینو جاانِ پروانه ی کوچکی که بال زد و طوفانی در صحرا ها به پا شد:))(خیلی بی مزه ام میدونم .کلا بیشتر بلدم به هر چیزی بخندم تا اینکه بخندونم)رد هم داده این بازیکن‌...بله مشخصه...نیم ساعته در تاریکی به حالت خواب در حال رقصم..جای نگرانی داره..بله...از شما دعوت میکنم که هرجا هستید دست هارا به طرفین باز کرده و سماع گونه چرخشی داشته باشید(با درنظر گرفتن حداقل استعداد رقص بود پیشنهادم..)

بشنوید خلاصه ،نبینم  کسی نشنوه!شاید به شما هم منتقل شد این سرخوشیه بی سبب..(ایشون)

بله نامجو هستن،با شماام .شمایی که نامجو ندوس اینو بشنو آخریشه:))

از بی مزگی خودم داره حالم بهم میخوره..این پست قطعا اددیت میشه اددیت سنگین !!





-----------------------------

‍ شادی را رها کرده، غم را می پرستند!

 شادی همچو آب لطیف صاف، به هر جا می رسد در حال، 

شکوفه ی عجبی می روید.


 غم همچو سیلاب سیاه، 

به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند. 

شمس تبریزیِ جان


  • دازاین

یک.

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ
زن با صورت در هم کشیده و چشمان نیمه باز،دست به سینه کنار خیابان ایستاده بود،آن شب آسمان مسلسل وار میبارید،درِ تاکسی زردی را باز کرد و با چابکی و نرمی خاصی داخل اتاقک تاکسی خزید،آنقدر خیس شده بود که قطره های آب از لبه ی پالتو اش به کف ماشین میچکید و صدا ی چک چک خفیفی ایجاد میکرد.کیفش را روی پایش گذاشت و به قطره های باران روی شیشه خیره ماند.
مردی که در فاصله ای کمتر از نیم متر از زن نشسته بود،با تردید و صدایی آهسته،نامش را صدا زد؛فلانی...
زن اعتنایی نکرد،اولین بار نبود که نامش را با صداهای مختلف میشنید و میفهمید صدا از جایی میان مغز و گوشش تولید شده و در سرش پیچیده است..
به یاد خانه ی پدری اش افتاد؛به یاد زمانی که پدر در خانه نبود و نجوای ذکر خواندنش بود،به یاد روزهایی که پله های طبقه ی پایین را دوان دوان بالا می آمد و بلند میگفت:بلههه پدر اینجانب در خدمت گزاری حاضر است و مادرش میگفت:بابا سرِ کاره.
مرد دوباره صدا زد:فلانی..
زن صورتش را به سمت او برگرداند.
_کجایی دختر؟هنوز مالیخولیا داری؟هنوز درگیری؟
زن که هاج و واج مانده بود،آب روی مژه هایش را پاک کرد و ناگهان زد زیر خنده...



  • دازاین

ای هیچ برای هیچ در هیچ...

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ

ممنون از محسن

بابت ویرایش + صداش.

_______________________________________

گفته بودم از هیچ که بالا بری هیچِ زیر پات خالی میشه سقوط میکنی در دره ی هیچ و بی هیچ دلیل در هیچستان وجودت میمیری جایی بین صخره ها که هیچکس نیست..

دستتو دراز کن حسش میکنی؟ابر....راستی چی شد جریان این پدیده و پدیدار؟؟چرا کسی درباره ی شکل سومش حرفی نمیزنه؟دستتو جمع نکن ابر هارو ببین...دهنت رو باز کن یک تکه ی بزرگش رو گاز بزن...انگار آهن بخوره توی دندون..هیچی نگو ابرهارو ببین..آسمون دهن کجی میکنه..میدونم.
هی گوش کن هیچکس دارد با همه سخن نمیگوید...
از ابر ها بیشتر بگو..از بخار آب متراکم شده؟؟نه نه از ابر ها...یادته خاله چی گفت؟نه چی گفت؟من یادمه..چی گفت خب؟گفت پله میسازی میری بالا توی توهم ولی ی تلنگر کافیه تا فرو بریزه و تو سقوط کنی...اهان از هیچ در هیچستان وجود جایی که هیچکس نیست؟..آره...ولی اگر ابر باشه سقوط نمی کنم...اره..دیدی گفتم پدیدار ابر ها بدرد بخور تره...۹۰درصد پدیده ها پدیدارش بکار آدم بیشتر میاد..
  • دازاین

به این راه معتاد شو.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...

احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.

 تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..

آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..

پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.

اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..

دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..

 

 

+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..

 

 

 

  • دازاین

از اون پایین صبح تا شب ماشین رد میشه خونه هم همینطور بود ...نصف شب ها صدای رد شدن تریلی ها ..که با دور شدنشون کمتر و کمتر میشه..مثل یه آه که از سرمای جاده ها حکایت میکنه و از فاصله....و من به دوری فکر میکنم..به زندگی..به فلسفه..به ادعا...به پوچی..به پوفیوزان عالم...به ابراهیم، که میگفت :همدان!!!.یکی از روستاهای همدان..روستای روستاها..روبروی خونمون جنگل و کوهه با آبشار های فصلی..ولی...خب...اینا قشنگی هاشه کنارش هم قبرستونه..و پشتش خرابه....."


میگفتیم میبینی اینارو ،خیلی....

میگفت:اینا؟؟؟اصلا دوست های من نیستند!!..اینا....اینا برای اثبات نظریه ی داروین خلق شدند..

_:))))

میخندذ ...و من به خانه شان فکر میکنم به" رووستای روستا"..به شعور..به فاصله..به آبشار فصلی..به قبرستان..


  • دازاین
بنویس دوست من بنویس...هنگامی که،شبِ قبل 6ساعت به جاده چشم دوخته ای و به آینده فکر کرده و هزاران بار برخود لرزیده ای بنویس...هنگامی که گوشه ی تخت خوابگاهی ات کز کرده ای و در حالی که آسمان با شب زنده داران سر مدارا دارد و میبارد و تو از عمق وجودت نفس میکشی..پی در پی...عمیق...و شجریان در گوش ات میخواند "ببار ای بارون ببار با دل و گریه کن خون ببار.."و تو به شب قبل و شب های بعد فکر می کنی،بنویس دوست من...
هنگامی که به وظیفه می اندیشی...به برادر نوجوان و مشکلاتی که فقط تو میدانی...هنگامی که به زینب می اندیشی "محبوب تو خیلی اطلاعات داری ..خوش بحالت محبوب..محبوب خودمو گم کردم" بنویس زینب دوست من بنویس..."من  اطلاعات زیادی ندارم زینب..آروم باش و..."حرف هایی که باید میبافتم تا بگویم بنویس دوست عزیز تر از جانم...
وظیفه.....
وظیفه...
وظیفه یا دوری جور در نمی آید....دوری با شنیدن صدای لرزان خواهر و آینده ی مه آلود برادر جور در نمی آید...
  • دازاین

تو بخند.

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ
اوضاع آشفته است اوضاع آتش زیر خاکستر است...خنده های من و نیلو مشکوک مینماید مایی که در راهرو ی خوابگاه نشسته ایم و حرف های بو دار میزنیم ...اتاق کناری دختری خوابیده که حرف هایش بوی پیاز داغه داااغه داغ شده..پیاز سوخته و جزغاله میدهد همه خوابند..و ما آرام حرف میز نیم همه در خواب بوی املت با رب سرخ شده و پیاز خام میشنوند ما میخندیم و میخندیم به نمک قرمز شده از فلفل سرخ میخندیم..به "مال تو باشه"میخندیم به غذا سوزاندن ها و سیب زمینی روی گاز  و کمپوت منفجر کردن هامان میخندیم..میگرییم به حال روزگارمان میگرییم به بیماری پریسا میگرییم..به مقاومت یک او آفرین میگوییم خونمان نیمه شب به غلیان افتاده.. میگرییم به  آنچه بشر بر سر بشر آورده به مرگ بشریت میگرییم...
-نیلو برو بخواب تو صبح باید بری کلاس من میشورم ظرف هارو.
همه در خوابند ما میخندیم و نیلو لپ مرا میکشد...من به سر نوشت هردومان فکر میکنم دلم یکدفعه میریزد نکند...نکند خنده هامان روزی تمام شود نکند غرق شویم نکند حبس شویم نکند خنده های مستانه مان کسی را از خواب بیدار کرده باشد..
برو بخواب نیلو صبح زود باید بیدار بشی..

  • دازاین