دنیای ماشینی.
- ۶ نظر
- ۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۵
-خسته نشدی ازین حصار؟
×...خونمه...هیچ جای دنیا خونه ی آدم نمیشه.
+تو حرفی که بهت مربوط نیس،بدردت نمیخوره، دقیق نشو سوال و پرس نکن...بشنو و گذر کن..
×میخوام بزنم بیرون...نه که نخوام...نمیشه...خدا آدم های نا امید رو دوست نداره عمه میگفت خدا را به شکل یک مرد پر کار و شاد و امیدوار دیده از نا امیدی بدش میاد..
_درباره ی خواب ها خوندی؟اینکه از افکار و عقاید نشئت میگیرن؟خواب های مشترک.....زندانی هایی که خواب آزادی میبینن..
×به خوابش هم راضی ام....نشکن این انگشت هارو..آخ بوی پاییز..
_از کلش به ما دو تا انار و بوی نارنگی میرسه اگه وسعمون برسه بخریماونهم.
×دارمخفه میشم ازین حصار..
+پاشو بریمجمع کن بساطت رو..زیاد سنگین نباشه بهتره..
موقت
ممنون از محسن
بابت ویرایش + صداش.
_______________________________________
گفته بودم از هیچ که بالا بری هیچِ زیر پات خالی میشه سقوط میکنی در دره ی هیچ و بی هیچ دلیل در هیچستان وجودت میمیری جایی بین صخره ها که هیچکس نیست..
گلدان هایی را که در مسیر پله ها به صف چیده بودم یکی یکی به جای اولشان بازگرداندم،سیب های داخل حوض را شکار کرده و در سبد انداختم،پنجره ها....تمامشان را بستم و قفل انداختم و پلک های پارچه ای گلدارشان را روی هم گذاشتم و دست بردم به کشتن چراغ ها..به ایوان که رسیدم دلم نیامد،دستم نرفت،خاموش کردن آخرین چراغ به خودکشی آرامی میمانست..زانو هایم سست شد،سر و کف دستهایم را روی سنگ های سفید و خنک ایوان قرار دادم و به آخرین چراغ زنده ی خانه خیره شدم..
نمیدانم صبح آمد،بیدار شدم و در روشنایی روز آخرین چراغ روشن آن شب را فراموش کردم یا هنوز در خوابم...یا ...
سالها پیش جشنِ عروسی دختر عمه و پسر عمویش را خوب بیاد دارم.. در حیاطی که امروز با پنج قدم ابتدا تا انتهایش را گز میکنم،میان دود اسپند گرگم به هوا بازی میکردیم از پله هایش بالا میدویدیم و از پنجره ی کنار پله ها وارد اتاق میشدیم،آخ که این ارتباط و ساخت تو در تو چقدر برایم هیجان انگیز بود...
امروز،سالها از جدا شدن دختر عمه و پسر عمویش میگذرد حیاط خانه ی عمه آنقدر کوچک شده که گویی آب رفته است، با پنج قدم میتوان تمامش را سیر کرد..امروز دختر عمه سردرد های میگرنی دارد و بالای همه ی کمد ها انبوهی از وسایل و جهیزیه ی خاک خورده به چشم میخورد..
امروز سکوت،سر درد میگرنی و خاک چسبیده به این حیاط کوچکی که نقشه ی ساختش هیچ نکته ی جالب و هیجان انگیزی ندارد،جز سه پله ی کوچک که برای زانو های پر درد عمه خانوم عذابی الیم است..خانه را پر کرده است.
ماجرای همیشگی ما و زمان...زندگی اتفاق عجیبیست.
+هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
سعدی🌱
یک شماره ی ناشناس فرستاده بود"تسلیت میگم غم آخرتون باشه"
فاطمه بهم ریخت یک حالِ مزخرف از مچ پاهاش اومد بالا به قلبش آویزان شد و اشک هاشو از چشمای شادش هل داد بیرون..رمق زانوهاشو گرفت و همونجا نشاندش..و منی که نظاره گرِ این وحشتناک ترین حالِ خرابِ ممکن یکی از عزیزترینها بودم..
خودمو باختم..خودمو باختم و نفهمیدم که چی شد و کدوم قانون منطق و روان شناسی میتونه این حجم دگرگونی بابت یک پیام رو توجیح کنه..
.
مرگ خبر میکند!احساس میکنم همه ی کسانی که میمرند پیش از زمان رفتنشان احساس میکنند حتی مطمئن میشوند و با کسی در اینباره سخن میگویند یا نمیگویند،انکار میکنند یا باور میکنند..ولی مرگ خبر میکند..
زمان...عجیبه..گذر زمان وحشتناک هولناک و عجیبه..دیشب بهترین شبِ خوابگاهیمان و امشب بدترینش...ما از هیچی خبر نداریم و با چشم های بسته در اتوبان زندگی میدویم..ولی وقتی ی ماشین بهمون نزدیک میشه قبل از تصادف قبل از زمان مرگ صدای بوقش بهمون هشدار میده شاید...
روبه قله روبه دره...کی میدونه؟؟وقتی انقدر دویدی و دور خودت چرخیدی و چرخیدی که از سرگیجه چون مستی لایعقل به این سو وآن سو کشیده میشی چه بدونی قله یا دره از کجا بدونی سرعتت زیاد شده و دره است یا کم شده و قله است...اصلا گاهی چه اهمیتی داره
قدر همو بدونیم...محبت کنیم تا کمتر درد بکشیم و گاهی به از دست دادن فکر کنیم.
.
.
.
×میدونم پست ها یکی از دیگری داغون تره ولی...لازم دارم لااقل به اینجا واسه این حرافی های بی سبب.ببخشید و حلال کنید بابت دقایقی که شاید از همین چند نفری که آمار بلاگ نشون میده اینجا میسوزه.