نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

راه خود اگر جویم پای رفتنم کو..

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ق.ظ

حالم خوبه..خیلی وقت بود که نبود..:)

و بی دلیل کاملا بی دلیل...


آقا بشنوید اینو جاانِ پروانه ی کوچکی که بال زد و طوفانی در صحرا ها به پا شد:))(خیلی بی مزه ام میدونم .کلا بیشتر بلدم به هر چیزی بخندم تا اینکه بخندونم)رد هم داده این بازیکن‌...بله مشخصه...نیم ساعته در تاریکی به حالت خواب در حال رقصم..جای نگرانی داره..بله...از شما دعوت میکنم که هرجا هستید دست هارا به طرفین باز کرده و سماع گونه چرخشی داشته باشید(با درنظر گرفتن حداقل استعداد رقص بود پیشنهادم..)

بشنوید خلاصه ،نبینم  کسی نشنوه!شاید به شما هم منتقل شد این سرخوشیه بی سبب..(ایشون)

بله نامجو هستن،با شماام .شمایی که نامجو ندوس اینو بشنو آخریشه:))

از بی مزگی خودم داره حالم بهم میخوره..این پست قطعا اددیت میشه اددیت سنگین !!





-----------------------------

‍ شادی را رها کرده، غم را می پرستند!

 شادی همچو آب لطیف صاف، به هر جا می رسد در حال، 

شکوفه ی عجبی می روید.


 غم همچو سیلاب سیاه، 

به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند. 

شمس تبریزیِ جان


  • دازاین

موقت

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ

یه دیوونه ای هم هست هر سری منو میبینه میگه"من جزوه فلسفه مو به شما ندادم؟"

من:نه!

آدم از چیزای مسخره ای عصبانی میشه...الکی نمیگما واقعا عصبانی ام :)))):|

  • دازاین

جز اینش جامه ای باید..؟

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ق.ظ
دقیق یادم نیست.خیلی وقت پیش بود.بحث شهری شدن،صنعتی شدن و پدیدار هاش بود..
استاد رستمی از ی چیزی حرف میزد به اسم دیوار محافظتی..شایدم دفاعی...ی دیوار روانی که اطراف ذهن هرکس هست.میگفت مارو نسبت به دیدن بی خانمان ها و بچه های کار گرفته تا شنیدن حرف های ناراحت کننده مقاوم میکنه .هرچی دیوار قوی تر به اصطلاح پوستت کلفت تر..
راستش اون سال اطراف ذهنم ی حباب دیدم..آسیب پذیر تر از چیزی که فکرشو کنید.تصمیم گرفتم داستانو عوض کنم.دیوار حبابیم تبدیل بشه به تلق..به ام دی اف،به دیوار آجری،سنگی،بتونی ..تا یجایی سعی کردم و برنامه ریختم واسش و از یک جایی به بعد دیگه بهش فکر نمیکردم مثل حرکتی که اولش سخته و به مرور ملکه ی ذهنت میشه و دیگه نمیفهمی کی حرکت کامل شده و خیلی راحت بدون هیچ فکر و فشاری اجراش میکنی...این دیوار محکم و محکم تر شد..تا جایی که آدمی که دوسال بعد منو دید معتقد بود یک هیولای سنگ دل شدم با یک ظاهر آروم..
تا جایی که در هفته های اخیر جمله های زیادی شنیدم؛

محبوب تو فضا سیر میکنی،هیچی واست مهم نیس،انگار ما که دوستاتیم هم اگ نباشیم واست مهم نیست..(واسم مهمه..)
اصلا رقابتی نسیتی چرا؟پیشرفت نمیکنی اینطوری‌..(موافقم تاجایی که یادمه رقابتی نیستم)
...
خلاصه ی ماجرا..دچار تناقض شدم....ولی فک کنم به قول فلانی با همین فرمون برم جلو ولی نمود بیرونیش رو کم کنم..

ولی واسم مهمه..و حواسم به اطراف هست..فکر کنم هست..

دیواره ی محافظتی(شایدم دفاعی)تون در چه حاله؟بهش سر بزنید هرجور که هست قابل تغییره..


  • دازاین

نه واقعی .نه غیرواقعی.

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من دیوونم..باور کنید من دیوونم نه ازین دیوونه کشکی ها که هی میپرونیم به خودمون و بقیه ها نه میخوام بگم جنون دارم حالم سینوسیه .مثلا امروز صبح که از سرویس جا موندم . عصبی بودم ی لحظه خواستم برم پیشونی این پسر ه، نگهبان خوابگاه رو ماچ کنم  بعد هم داد بزنم بگم جااموندم لعنتی جاا موندم !!خیلی گناهداره صبح تاشب صدتا دختر واسش چشم و ابرو میان.بچه ها میگن بدش هم نمیاد ولی باور کنید خوش نیس جای اون یاور باشی!بدجوری خجالت آوره ازین حسا بیاد سراغت...یعنی از خودت بدت میاد اینجور وقتا نه که بدت میادا میخوام بگم میترسی از خودت.صدبار به این و اون گفتم من از خودم میترسم باورشون نمیشه..یعنی فکر میکنن اینم ازون شعاراس شبیه دیوونه دیوونه گفتن هامون....


یعنی میخوام بگم آدم خطرناکی ام..دیوونم .. بیشتر از همه هم زورم به خودم میرسه..بیچاره من که گیر من افتاده..

البته بقیه رو هم کم اذیت نکردم هرچی به این و اون میگم اذیت میشی  دور شو از من نمیفهمن حس میکنن دارم مفت میگم...وقتی هم اذیت میشن مشکلو همه چی میدونن الا دیوونگی من.


ببین اینقدر دیوونم که ی مدت زیادی میشه از  وقتی هی رمان خوندم که مثلا دارم در یخچالو باز میکنم یطوری ادا در میارم که انگار الان لحظات نوشته شده توی کتابه و من دارم تصورش میکنم با خودم مدام حرف میزنم و نقشش رو بازی میکنم.مثلا  مییگم درو که باز کرد چشماشو بست و صبرکرد صورتش از سرمای یخچال  یخ کنه .تصور کرد مرده و توی سرد خونه یدفعه زنده شده ..باور کن یک ساعت یوقت با این فکر ها میخ میشم جلوی یخچال..واسه همین فکراس که اینقدر گیجم .اگه بنویسمشون یه هفته ای ی رمان 300صفحه ای دوزاری ازش درمیاد!

ی مدت اینقدر این فکرا زیاد بود که خودمو تحریم کردم.رمان بی رمان.وبلاگ بی وبلاگ.ولی شبیه اینهایی که مرض قند دارن آخر شبا که همه خواب بودن باز تا صبح مینشتم یچی میخوندم و صبح باز توی هپروت بودم..اینقدر ازین فکرها میاد سراغم که نمیدونم چقدر از ی کتابی که یادمه چرندیات ذهنمه چقدرش توی کتاب یا فیلم بوده واسه همین دربارشون حرف نمیزنم یا کتر میزنم...جویده جویده..

میخوام بگم دیوونم..حوصله هیچ جا و هیچکس هم ندارم حوصله خودم هم ندارم...تنها کاری که آارومم میکنه کمکه...کمک..کمک...کمک..آخرش هم خودمو ی ،ان جی اویی، جایی زنجیر میکنم تا مردم از دستم در امان باشن....من آدم خطرناکی ام...


یا بدتر از همه ی اینها بخوام بگم وقتی عصبانی یا ناراحت باشم در حد مرگ میخندم....بابابزرگم که فوت شد ،وقتی شنیدم خندیدم ی عالم خندیدم میخواستم سرمو بکوبم به تیزی دیوار که خندم تموم شد و کلی گریه کردم اگر چند ثانیه دیرتر خنده ام بند اومده بود ی بلایی سر خودم آورده بودم...یا اون روز که مدیرمون داشت بهم دری وری میگفت زرت زدم زیر خنده..بدجوری جوشی شد داشت خودشو خفه میکرد محکم دستمو مشت کرده بودم و همه سلئل هامو منقبض نگهداشته بودم که دیگه نخندم...بد بود..یعنی وحشتناک بود..گفت بیچارت میکنم فلان فلان...اگر نخندیده بودم همه چیز راحت حل میشد...اتفاقا خواستم ب دوستم کمک کنم که بردنم دفتر ...

میخوام بگم علاوه بر اینکه خطرناکم....بیخیال..خطرناکم...

  • دازاین

فردا

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ق.ظ
زمانی که یک نفر از آنطرف اتاق سعی داشت قرآن را با لحنی سنگین و هن بخواند و صدایش را هنگام تلفظ عین در گلویش بپیچاند..مادر بزرگ را محکم بغل گرفته بودم و غافل از اینکه پدر بزرگ رفته است،که پدر بزرگ باز نمیگردد،که کفش هایش را نباید واکس بزند،که صدای الو گفتنش دیگر تا چهارتا خانه آنطرف تر نمیرود.. دلداری اش میدادم..حرف هایی را زدم که حق نداشتم...گفتم "زود مرخص میشه..خوب میشه..برمیگرده خونه..."چه دروغ کثیفی...
آن شب مامان بزرگ دست هایم را محکم نگهداشت و یکطور عجیبی انگار که بخواهد انتقام این پنجاه...شصت..سال را از من بگیرد،زل زد به چشم هایم و گفت:تازه داشتیم همدیگرو میشناختیم...تازه باهم مهربون شده بودیم..
دروغ هایم‌بند آمد...نفسم هم..
.....
  • دازاین

مقاله

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

یِ چیزی آخرش فهمیدم، اینکه درست جایی که پیش خودت فکر میکنی چقدر اخلاقی،علمی یا منطقی عمل کردی تحت تاثیر و حتی غلبه ی یک سری احساسات هستی  و اون احساسات تحت تاثیر اتفاقات هورمونی هستن..واین دردناکه...

استبداد زیبایی

  • دازاین

فهرست

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ب.ظ
فهرست،روایت گر انسان پس از جنگ،انسانی خالی از زمان و مکان،سرگشته و بی هویت.
قهرمان داستان رهبر ارکستری است که قصد ساختن قطعه ای برای مردگان دارد و در این مسیر با مردگان خود مواجه میشود،مردگانی که خاطراتشان او را از پا درآورده و به انزوا کشانده است.
خلاصه اینکه واااقعا عالیه...یک نمایش کامل و تاثیر گذار،تعداد اجراش محدوه و به شدت توصیه میشود.


+وقتی آدم ها میمیرن صداهاشون کجا میره؟

رضا_ثروتی
فهرست



  • دازاین

یک.

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ
زن با صورت در هم کشیده و چشمان نیمه باز،دست به سینه کنار خیابان ایستاده بود،آن شب آسمان مسلسل وار میبارید،درِ تاکسی زردی را باز کرد و با چابکی و نرمی خاصی داخل اتاقک تاکسی خزید،آنقدر خیس شده بود که قطره های آب از لبه ی پالتو اش به کف ماشین میچکید و صدا ی چک چک خفیفی ایجاد میکرد.کیفش را روی پایش گذاشت و به قطره های باران روی شیشه خیره ماند.
مردی که در فاصله ای کمتر از نیم متر از زن نشسته بود،با تردید و صدایی آهسته،نامش را صدا زد؛فلانی...
زن اعتنایی نکرد،اولین بار نبود که نامش را با صداهای مختلف میشنید و میفهمید صدا از جایی میان مغز و گوشش تولید شده و در سرش پیچیده است..
به یاد خانه ی پدری اش افتاد؛به یاد زمانی که پدر در خانه نبود و نجوای ذکر خواندنش بود،به یاد روزهایی که پله های طبقه ی پایین را دوان دوان بالا می آمد و بلند میگفت:بلههه پدر اینجانب در خدمت گزاری حاضر است و مادرش میگفت:بابا سرِ کاره.
مرد دوباره صدا زد:فلانی..
زن صورتش را به سمت او برگرداند.
_کجایی دختر؟هنوز مالیخولیا داری؟هنوز درگیری؟
زن که هاج و واج مانده بود،آب روی مژه هایش را پاک کرد و ناگهان زد زیر خنده...



  • دازاین

یک دلیل مقنع..

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۰۵ ب.ظ
مایعی سنگین و غلیظ،شبیه به جیوه،از پشت پلک  هایم شره میکند در مغزم میریزد و از پس سر روی گردن و شانه هایم سر میخورد، در قفسه ی سینه ام جمع میشود و سنگینی میکند...
باید بروم،تمام این شهر دود گرفته را قدم بزنم.

blue

  • دازاین

هوای آلوده.

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ب.ظ
دلتنگی...شبیه غده ی سرطانی بدخیمیست که درست در مرکز قفسه ی سینه ریشه میدواند در ابتدای امر تلاش برای از بین بردنش و بعد کنار آمدن با زندگی حل شده در دلتنگی دائم تا فرا رسیدن روز مرگ .مرگ در اثر سرطان دل تنگی.
  • دازاین