نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو بخند.

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ
اوضاع آشفته است اوضاع آتش زیر خاکستر است...خنده های من و نیلو مشکوک مینماید مایی که در راهرو ی خوابگاه نشسته ایم و حرف های بو دار میزنیم ...اتاق کناری دختری خوابیده که حرف هایش بوی پیاز داغه داااغه داغ شده..پیاز سوخته و جزغاله میدهد همه خوابند..و ما آرام حرف میز نیم همه در خواب بوی املت با رب سرخ شده و پیاز خام میشنوند ما میخندیم و میخندیم به نمک قرمز شده از فلفل سرخ میخندیم..به "مال تو باشه"میخندیم به غذا سوزاندن ها و سیب زمینی روی گاز  و کمپوت منفجر کردن هامان میخندیم..میگرییم به حال روزگارمان میگرییم به بیماری پریسا میگرییم..به مقاومت یک او آفرین میگوییم خونمان نیمه شب به غلیان افتاده.. میگرییم به  آنچه بشر بر سر بشر آورده به مرگ بشریت میگرییم...
-نیلو برو بخواب تو صبح باید بری کلاس من میشورم ظرف هارو.
همه در خوابند ما میخندیم و نیلو لپ مرا میکشد...من به سر نوشت هردومان فکر میکنم دلم یکدفعه میریزد نکند...نکند خنده هامان روزی تمام شود نکند غرق شویم نکند حبس شویم نکند خنده های مستانه مان کسی را از خواب بیدار کرده باشد..
برو بخواب نیلو صبح زود باید بیدار بشی..

  • دازاین
ما از دیاری دگر آمده بودیم ...
فریادمان غوغای سکوت بود..
پس به گوشه ای خزیدیم...ما آتش زیر خاکستر شدیم..
ما کانون خیریه و بچه های کار را ترجیح دادیم..ما رقابت نکردیم..ما لبخند زدیم ..ما به یاد داشتیم *رقابت پیام آور پوچی است*
ما به گل سرخ هدیه دهندگان سلام کردیم..ما منتظر جواب سلام نبودیم..

  • دازاین

ترم اول.

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ
دانشگاه را دوست دارم ولی دانشجویان چاپلوس بی اطلاع را نه.
دانشگاه را دوست دارم ولی همکلاسی های سهمیه شده و یا رتبه برتر های از خود متشکر را نه.
دانشگاه را دوست دارم ولی فضای بسته ی فکری و اساتید محافضه کار را نه.
دانشگاه را دوست دارم ولی سالن مطالعه ی خالی با وجود هزار جلد کتاب وحیاط و نیمکت های پر و بطالت را نه.
دانشگاه را دوست دارم ولی دانشجویان سطحی و پرآلایش و آرایشی که غرق ظاهرند و جامعه شناسی میخوانند را نه.



  • دازاین

آنچه یافت می نشود....شما میدونید؟؟؟

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ

اخیرا کتاب زیبای "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نادر ابراهیمی رو خوندم..خوب بود ولی طبق معمول تکرار یک چیز منو آزار میداد و اون اینکه چرا همیشه نقش معشوق توی داستان ها اینطوری تعریف میشه..

یک جسم منفعل که هیچ فکر و اراده و منطق و احساس و اندیشه و شخصیت عاقل و با درکی درونش نیست!چرا معشوق ها توی اکثر داستان هامون انقدر پوچ اند.. در ظاهر نه ولی باطنا پوچ و منفعل اند...حالا سوال اینجاست که آیا جنس زن میطلبه که اینقدر منفعل باشه؟آیا در دنیای واقعی هم همینطوره ؟ آیا مردها دوست دارند که معشوق منفعل داشته باشن؟

و چرا ما همیشه از درد عاشق ها حرف میزنیم؟..مورد عشق کسی که هیچ تعلق خاطری بهش نداشته باشی واقع بشی هم زجر آوره...چرا همیشه ازونطرف نگاه میکنیم؟

شاید اگر داستان هایی از زبان و دنیای کسی که ابراز عشق کسی باعث عذابشه بشنویم این قدر هنگام عاشق شدنمون احساس حق به جانب داشتن و شخصیت مثبت داستان بودن رو یدک نکشیم...

.

 

  • دازاین

شنیده ام که عزم سفر میکنی..مکن..

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ب.ظ

لذت بخش ترین لحظه ی دنیاست همیین الانه الااان که با مامان..مامانه وصف نا پذیر بی نهایت دوسداشتنی من ..روی زمین روبروی تلویزیون دراز کشیدیم .. میگم مامان بزنید اونیکس لطفااا فیلم ببینیم میگن صدا نکن بچه ..واای مامان نزنید ایران.. میگن هییس.. آمریکایی!به گوشیت نگاه کن! دستمو آروم میگیره که کنترل رو برندارم و همونطور دستای مهربونش رو روی ساق دستم نگه میداره..و من شروع میکنم به نوشتن..اینجا.. مامان با دستاش بهم میگه بچه جون بمون خونه..چرا تهران اخه مگه دانشگاه اصفهان چه ایرادی داره..میگم مامان گلم مامان بی نهایت ماچیدنی من..یه وقت هم موندم خب..اصلا شررم کم..میگه محبووب ذهن میخونی؟.. دوست دارم مامانم.. این خانومه فوق العاده ای که کنار من با آرامش دراز کشیده و کاسه ی کوچیک آبی رنگ گوشه ی قلبش که غم هاشو توی اون میریزه شکسته.. بهترینه.. بهش افتخار میکنم که هیچوقت صدای بلندش رو نشنیدم..بی ادبانه ترین حرفش" بی معنی"ه و هیچوقت کسی رو قضاوت نمیکنه..خاله زنک نیست و سرش به کار خودشه و بی حد و مرز و توقع مهربونه..مامانه منه... کاش ازت یاد گرفته باشم..♡

  • دازاین

About time

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

And in the end I think I've learned the final lesson from my travels in time; and I've even gone one step further than my father did: The truth is I now don't travel back at all, not even for the day, I just try to live every day as if I've deliberately come back to .this one day, to enjoy it, as if it was the full final day of my extraordinary, ordinary life

  • دازاین

مثل اینکه حافظه ات را گاز زده باشی

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

خب راستش من تا این لحظه خیال میکردم اینکه من از گذشته و بخصوص کودکی و نوجوانی خاطره ی چندانی ندارم بخاطر این بوده که لحظات هیجان انگیزی که خارج از روزمرگی بوده باشه و اتفاق هیجان انگیزی واسم افتاده باشه نداشتم...یا اینکه اون اتفاق لعنتی باعث شده من به ذهنم دستور بدم ازون سال به قبل رو پاک کنه البته این احتمالش هست ..حتی اگر اینطور باشه خب پس از 8سالگی به بعد چی میشه؟؟

آره..همونطور که گفتم هیچ اتفاقی مثل یه خوراکی واقعیه مزه دار به خاطرم نمیاد..خاطراتم مثله تکه های ریز ریز شده ی ابر میمونه زیر دندون..

واسه اینکه هیچوقت با تمام وجود و با این فکر که شاید این آخرین روز زندگی منه و با این فکر که شاید این آخرین دیدار منه آخرین آغوش من یا هرچی...بهش نگاه نکردم همیشه جسمم توی زمان حال دست و پا میزده و روح و فکرم دنباله اسب رم کرده ی آینده میدویده بلکه بتونه مسیرش رو پیش بینی کنه..

آره حقیقت اینه که انقدر توی آینده غرق بودم همیشه که حتی خاطرات زیادی ندارم..اونی هم که هست همش سیاه سفید و ماته..خیلی مات..

من هیچوقت ندیدم..

درحالی که زندگی اطرافم در جریان بود چشم هامو بستم و به پیدا کردن زندگی در آینده فکر کردم

...مدام..

همیشه...

سعی میکنم لحظه های تلخ و تندو شیرین و ملسه زندگی رو جدی تر بگیرم و مزمزش کنم...

  • دازاین

یک فنجان دله داغ

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پنجره ی روبرو غروب پنج شنبه ی تب کرده ای رو نشون میده که همش به تماشای فیلم و خواب گذشت...

یک پنج شنبه ی داغ دار.

فلانی میگفت :دیدی میگن طرف داغداره؟منم همینطور شدم محبوب..داغش به دلمه ازش خیلی بدی دیدم ولی هیچکس دیگه به دلم نیست..به چشمم نمیاد..."

فقط میتونسم بگم میفهمم ..میدونم چی میگی..خیلی ها شاید تاحالا این حس متناقض رو داشتن..عجیب نیست..

داغ دار بودن حس عجیبی است چیزی دقیقا شبیه اسمش. انگار درون قلبت یخبندان شده و عده ای برای حفظ جانشان آتش بزرگی درآن علم کرده اند..با آتش روشن از حرارت میسوزی و خاموش ک باشد از سوز سرما..

حقیقت این است که با دل داغ دار به هر دری بکوبی میسوزی..

بهاری در کار نیست شاید بعد از زمستان،تابستان برسد و عصر یخبندان تمام شود..

 

+راحت داغ به دل یا بهتره بگم به جان کسی نزارید انقدر ارزون انقدر بی مهابا..

 

 

  • دازاین