نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

به این راه معتاد شو.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...

احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.

 تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..

آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..

پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.

اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..

دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..

 

 

+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..

 

 

 

  • دازاین

ما که از آتش زیر خاکسترِ دیگری بی خبریم را

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...

 چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...

چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...

او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..



توان شرح قصه نیست!



+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!


+رو سر بنه به بالین





  • دازاین