نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

نیاز

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۲ ق.ظ

اینکه انتظار دارن به خواهر و برادر کوچیک تر از خودم‌سخت بگیرم و برای "موفقیت"شون...برای بدست آوردن احترام و رضایت دیگران نسبت به خودشون نصیحتشون کنم...چقد بیرحمانه است؟چقدر درسته؟چقدر اشتباهه؟چقدر واقعا مسئولم؟چقدر اصلا مهم نیست و نباید به این قرارداد های اجتماعی تن داد و گذاشت خوش باشند هرجور که دلشون میخواد؟چرا باید ساجد قهرمان ژیمناستیک بشه چون من قبلا ژیمناست بودم؟چرا همش باید ورزش کردن یا نکردنشون درس خوندن و نخوندنشون اینقدر واسم مهم باشه؟ما خوندیم و تمرین کردیم چی شد...؟ولی نکنه چند سال بعد وقتی حس کردن عمرشون گذشته و دست هاشو خالیه خودم‌رو بابتشون ملامت کنم؟..


موقت

  • دازاین

نیمه

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۱ ب.ظ

مثل قطره ی اشک شمعی که جایی میان سقوط اش به تن زندگی خشک شده و در خود ماسیده باشد..ایستاده ام،چسبیده ام،به انتظار سقوط کامل و یا آب شدن زندگی آنقدر که به من برسد و بار دیگر در او حل شوم..

.
.
.
‌‌.
 
  • دازاین

چاره ی درد مرا باید این داد کند..

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ

درباره ی طعم آن حسِ حزنِ عمیقِ تفت داده شده در امیدی غلیظ حرف میزنم که به مقدار لازم بهشان دلهره و کلافگی اضافه و پیشتر  به مدت کافی در مخلوط سردرگمی و دلتنگی خوابانده شده باشد...حس گم کردن.گم کردن کسی...

 
فریاد"شنیدنی"
  • دازاین

دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟


سال بلوا/عباس معروفی

  • دازاین

سلول

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بلوا بود.صدای فریاد استاد بر سر همکلاسی ریزنقش و پر خروش من،صدای نگاه مادرم،طنین صدای پدر که از طبقه ی پایین مرا میخواند.مثل همیشه،آرام،باوقار،استوار وسرشارترین از عشق..آنگونه که تمام صداهای اطراف را کنار میزند و مستقیم بر جان من مینشیند؛محبوووب...محبووبم!و صدای باران...

بلوا بود.

بستن پنجره مانع صدای فاصله نمیشود،رفتن،بازنگشتن و شاید هم آمدن...صدای سایش چرخ ماشین ها بر آسفالت های باران خورده از لای پنجره عبور میکند و به بلوایی که در اتاق کوچک من برپاست ریتم عجیبی میبخشد.

هیچکس نیست.در سوییتی چهارده نفره تنها نشسته ام،احساس میکنم چشمانم نمناک است و سرم‌ سنگین تر از آنکه وزنش را تاب آورم.با آخرین توانی که برایم مانده هندزفیری هارا در گوش فشار میدهم و  بر تخت خوابگاهی ام می افتم.

بلوا ادامه دارد،قصد دارم آخرین ضربه را بر این شورش وارد کنم.با بلندترین صدا و بدون گزینش موزیکی را پلی میکنم...

از انگشت های پاهایم شروع میشود،احساس سبکی عظیمی بر من حجوم آورده است،قطرات باران را بر روی صورتم احساس میکنم،چشمانم با ابرهای خیابان شیب دارمان سر رقابت دارد.موج سبکی پاهایم تا گلو بالا آمده،انگشتانم را به ضرب بی معنایی واداشته و چشمانم را بسته است..

سرم سبک و گلویم سنگین است..هیچکس اینجا نیست و صدای باران قطع شده است،گوشه ی اتاق پانصد و نه کز کرده و در دفترچه یادداشت ام کلمات بی سرو تهی را ردیف میکنم؛

بلوا بود.صدای...

  • دازاین