نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

نه واقعی .نه غیرواقعی.

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من دیوونم..باور کنید من دیوونم نه ازین دیوونه کشکی ها که هی میپرونیم به خودمون و بقیه ها نه میخوام بگم جنون دارم حالم سینوسیه .مثلا امروز صبح که از سرویس جا موندم . عصبی بودم ی لحظه خواستم برم پیشونی این پسر ه، نگهبان خوابگاه رو ماچ کنم  بعد هم داد بزنم بگم جااموندم لعنتی جاا موندم !!خیلی گناهداره صبح تاشب صدتا دختر واسش چشم و ابرو میان.بچه ها میگن بدش هم نمیاد ولی باور کنید خوش نیس جای اون یاور باشی!بدجوری خجالت آوره ازین حسا بیاد سراغت...یعنی از خودت بدت میاد اینجور وقتا نه که بدت میادا میخوام بگم میترسی از خودت.صدبار به این و اون گفتم من از خودم میترسم باورشون نمیشه..یعنی فکر میکنن اینم ازون شعاراس شبیه دیوونه دیوونه گفتن هامون....


یعنی میخوام بگم آدم خطرناکی ام..دیوونم .. بیشتر از همه هم زورم به خودم میرسه..بیچاره من که گیر من افتاده..

البته بقیه رو هم کم اذیت نکردم هرچی به این و اون میگم اذیت میشی  دور شو از من نمیفهمن حس میکنن دارم مفت میگم...وقتی هم اذیت میشن مشکلو همه چی میدونن الا دیوونگی من.


ببین اینقدر دیوونم که ی مدت زیادی میشه از  وقتی هی رمان خوندم که مثلا دارم در یخچالو باز میکنم یطوری ادا در میارم که انگار الان لحظات نوشته شده توی کتابه و من دارم تصورش میکنم با خودم مدام حرف میزنم و نقشش رو بازی میکنم.مثلا  مییگم درو که باز کرد چشماشو بست و صبرکرد صورتش از سرمای یخچال  یخ کنه .تصور کرد مرده و توی سرد خونه یدفعه زنده شده ..باور کن یک ساعت یوقت با این فکر ها میخ میشم جلوی یخچال..واسه همین فکراس که اینقدر گیجم .اگه بنویسمشون یه هفته ای ی رمان 300صفحه ای دوزاری ازش درمیاد!

ی مدت اینقدر این فکرا زیاد بود که خودمو تحریم کردم.رمان بی رمان.وبلاگ بی وبلاگ.ولی شبیه اینهایی که مرض قند دارن آخر شبا که همه خواب بودن باز تا صبح مینشتم یچی میخوندم و صبح باز توی هپروت بودم..اینقدر ازین فکرها میاد سراغم که نمیدونم چقدر از ی کتابی که یادمه چرندیات ذهنمه چقدرش توی کتاب یا فیلم بوده واسه همین دربارشون حرف نمیزنم یا کتر میزنم...جویده جویده..

میخوام بگم دیوونم..حوصله هیچ جا و هیچکس هم ندارم حوصله خودم هم ندارم...تنها کاری که آارومم میکنه کمکه...کمک..کمک...کمک..آخرش هم خودمو ی ،ان جی اویی، جایی زنجیر میکنم تا مردم از دستم در امان باشن....من آدم خطرناکی ام...


یا بدتر از همه ی اینها بخوام بگم وقتی عصبانی یا ناراحت باشم در حد مرگ میخندم....بابابزرگم که فوت شد ،وقتی شنیدم خندیدم ی عالم خندیدم میخواستم سرمو بکوبم به تیزی دیوار که خندم تموم شد و کلی گریه کردم اگر چند ثانیه دیرتر خنده ام بند اومده بود ی بلایی سر خودم آورده بودم...یا اون روز که مدیرمون داشت بهم دری وری میگفت زرت زدم زیر خنده..بدجوری جوشی شد داشت خودشو خفه میکرد محکم دستمو مشت کرده بودم و همه سلئل هامو منقبض نگهداشته بودم که دیگه نخندم...بد بود..یعنی وحشتناک بود..گفت بیچارت میکنم فلان فلان...اگر نخندیده بودم همه چیز راحت حل میشد...اتفاقا خواستم ب دوستم کمک کنم که بردنم دفتر ...

میخوام بگم علاوه بر اینکه خطرناکم....بیخیال..خطرناکم...

  • دازاین

فردا

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ق.ظ
زمانی که یک نفر از آنطرف اتاق سعی داشت قرآن را با لحنی سنگین و هن بخواند و صدایش را هنگام تلفظ عین در گلویش بپیچاند..مادر بزرگ را محکم بغل گرفته بودم و غافل از اینکه پدر بزرگ رفته است،که پدر بزرگ باز نمیگردد،که کفش هایش را نباید واکس بزند،که صدای الو گفتنش دیگر تا چهارتا خانه آنطرف تر نمیرود.. دلداری اش میدادم..حرف هایی را زدم که حق نداشتم...گفتم "زود مرخص میشه..خوب میشه..برمیگرده خونه..."چه دروغ کثیفی...
آن شب مامان بزرگ دست هایم را محکم نگهداشت و یکطور عجیبی انگار که بخواهد انتقام این پنجاه...شصت..سال را از من بگیرد،زل زد به چشم هایم و گفت:تازه داشتیم همدیگرو میشناختیم...تازه باهم مهربون شده بودیم..
دروغ هایم‌بند آمد...نفسم هم..
.....
  • دازاین