نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعی نامه» ثبت شده است

ای هیچ برای هیچ در هیچ...

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ

ممنون از محسن

بابت ویرایش + صداش.

_______________________________________

گفته بودم از هیچ که بالا بری هیچِ زیر پات خالی میشه سقوط میکنی در دره ی هیچ و بی هیچ دلیل در هیچستان وجودت میمیری جایی بین صخره ها که هیچکس نیست..

دستتو دراز کن حسش میکنی؟ابر....راستی چی شد جریان این پدیده و پدیدار؟؟چرا کسی درباره ی شکل سومش حرفی نمیزنه؟دستتو جمع نکن ابر هارو ببین...دهنت رو باز کن یک تکه ی بزرگش رو گاز بزن...انگار آهن بخوره توی دندون..هیچی نگو ابرهارو ببین..آسمون دهن کجی میکنه..میدونم.
هی گوش کن هیچکس دارد با همه سخن نمیگوید...
از ابر ها بیشتر بگو..از بخار آب متراکم شده؟؟نه نه از ابر ها...یادته خاله چی گفت؟نه چی گفت؟من یادمه..چی گفت خب؟گفت پله میسازی میری بالا توی توهم ولی ی تلنگر کافیه تا فرو بریزه و تو سقوط کنی...اهان از هیچ در هیچستان وجود جایی که هیچکس نیست؟..آره...ولی اگر ابر باشه سقوط نمی کنم...اره..دیدی گفتم پدیدار ابر ها بدرد بخور تره...۹۰درصد پدیده ها پدیدارش بکار آدم بیشتر میاد..
  • دازاین

بازنشستگی خر درون

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ق.ظ

یک خر درون دارم که با توان 20000اسب بخار فعالیت میکند این موجود درونی من آنچنان نا اهلی و وحشیست که حمله میکند به گلویم و مرا خفه نگاه میدارد تا نگویم و نگویم نگویم با این تفکر خرانه که؛ موضوع ابعاد دیگه ای هم داره صبر کن کامل نمیدونی،شاید اگر توهم جای اون بودی!،والله مع الصابرین،ارزش ناراحت شدن یک آدم رو نداره بیخیال هیچی نگو میگذره،ی روز میفهمه،ی روز به امروز فکر میکنه تو هیچی نگو زمان چیز عجیبیه،انقدر راحت نمیشه نظر داد آدم ها پیچیده اند،تو کار خودت رو بکن محبوب هیچی نگو..بگو "شاید "قاطع نمیشه گفت 0یا100کدوم ماجرا مشخصه؟؟،نه اینطوری مخالفت نکن حتی اگر 1%حق با اون باشه چطور شرمندگیتو جبران میکنی....نگو ..هیس..خفه شو...سکوت کن..صبر کن صبر کن صبر کن...

بفرما خرجان درون این هم نتیجه اش....

نمیدانم جناب آلپاچینو واقعا فرمودن یا یک نفر آنچنان حق و به جا فرموده که میگویند ،قال آلپاچینو:

همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کن که آنقدر قلبش بزرگ باشه که برای اینکه تو قلبش جا بشی بارها و بارها خودت رو کوچیک نکنی!

من بهش اضافه میکنم حتی موقع دشمنی حق نداری پشت سر دوستت حرف بزنی حتی اگر حق با تو باشه و مهمتر آنکه کسی رو واسه دوستی انتخاب کن که بدونی موقع دشمنی همه خلق خدارو باهات دشمن نمیکنه با حرف هایی که پشت سرت میزنه و باکسی که موقع دوستی باهاتون دیگران رو پیش روتون خراب میکنه، قضاوت میکنه و راحت تهمت میزنه..دوستی نکنید حتی برای یک روز!با دوستی که شما رو بی ارزش و ارزش هاتون رو کوچک میشمارد دوستی نکنید!

دوست یعنی دوست 

نه مستخدم و بادیگارد

نه پدر مادر

نه همسر

نه سرپرست

نه مشاور روانشناسی که موقع درماندگی فقط به سراغش بری و چند صباحی حرف بزنی و غیب شوی

نه هیچ کوفت دیگری...

دوست یعنی دوست...

.

.

هیچوقت حق نداریم درباره ی رابطه ی دونفر حتی نزدیکترین کسانمون نظر بدیم بیایید بفهمیم فقط خود اون دوشخص میدونن چی بینشون بوده و هست بیایم یاد بگیریم کسی که بیشتر آه و ناله میکنه لزوما محق تر نیست...


  • دازاین

به این راه معتاد شو.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...

احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.

 تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..

آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..

پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.

اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..

دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..

 

 

+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..

 

 

 

  • دازاین

ما که از آتش زیر خاکسترِ دیگری بی خبریم را

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...

 چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...

چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...

او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..



توان شرح قصه نیست!



+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!


+رو سر بنه به بالین





  • دازاین

مثل اینکه حافظه ات را گاز زده باشی

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

خب راستش من تا این لحظه خیال میکردم اینکه من از گذشته و بخصوص کودکی و نوجوانی خاطره ی چندانی ندارم بخاطر این بوده که لحظات هیجان انگیزی که خارج از روزمرگی بوده باشه و اتفاق هیجان انگیزی واسم افتاده باشه نداشتم...یا اینکه اون اتفاق لعنتی باعث شده من به ذهنم دستور بدم ازون سال به قبل رو پاک کنه البته این احتمالش هست ..حتی اگر اینطور باشه خب پس از 8سالگی به بعد چی میشه؟؟

آره..همونطور که گفتم هیچ اتفاقی مثل یه خوراکی واقعیه مزه دار به خاطرم نمیاد..خاطراتم مثله تکه های ریز ریز شده ی ابر میمونه زیر دندون..

واسه اینکه هیچوقت با تمام وجود و با این فکر که شاید این آخرین روز زندگی منه و با این فکر که شاید این آخرین دیدار منه آخرین آغوش من یا هرچی...بهش نگاه نکردم همیشه جسمم توی زمان حال دست و پا میزده و روح و فکرم دنباله اسب رم کرده ی آینده میدویده بلکه بتونه مسیرش رو پیش بینی کنه..

آره حقیقت اینه که انقدر توی آینده غرق بودم همیشه که حتی خاطرات زیادی ندارم..اونی هم که هست همش سیاه سفید و ماته..خیلی مات..

من هیچوقت ندیدم..

درحالی که زندگی اطرافم در جریان بود چشم هامو بستم و به پیدا کردن زندگی در آینده فکر کردم

...مدام..

همیشه...

سعی میکنم لحظه های تلخ و تندو شیرین و ملسه زندگی رو جدی تر بگیرم و مزمزش کنم...

  • دازاین

یک فنجان دله داغ

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پنجره ی روبرو غروب پنج شنبه ی تب کرده ای رو نشون میده که همش به تماشای فیلم و خواب گذشت...

یک پنج شنبه ی داغ دار.

فلانی میگفت :دیدی میگن طرف داغداره؟منم همینطور شدم محبوب..داغش به دلمه ازش خیلی بدی دیدم ولی هیچکس دیگه به دلم نیست..به چشمم نمیاد..."

فقط میتونسم بگم میفهمم ..میدونم چی میگی..خیلی ها شاید تاحالا این حس متناقض رو داشتن..عجیب نیست..

داغ دار بودن حس عجیبی است چیزی دقیقا شبیه اسمش. انگار درون قلبت یخبندان شده و عده ای برای حفظ جانشان آتش بزرگی درآن علم کرده اند..با آتش روشن از حرارت میسوزی و خاموش ک باشد از سوز سرما..

حقیقت این است که با دل داغ دار به هر دری بکوبی میسوزی..

بهاری در کار نیست شاید بعد از زمستان،تابستان برسد و عصر یخبندان تمام شود..

 

+راحت داغ به دل یا بهتره بگم به جان کسی نزارید انقدر ارزون انقدر بی مهابا..

 

 

  • دازاین