نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

چاره ی درد مرا باید این داد کند..

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ

درباره ی طعم آن حسِ حزنِ عمیقِ تفت داده شده در امیدی غلیظ حرف میزنم که به مقدار لازم بهشان دلهره و کلافگی اضافه و پیشتر  به مدت کافی در مخلوط سردرگمی و دلتنگی خوابانده شده باشد...حس گم کردن.گم کردن کسی...

 
فریاد"شنیدنی"
  • دازاین

دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟


سال بلوا/عباس معروفی

  • دازاین

سلول

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بلوا بود.صدای فریاد استاد بر سر همکلاسی ریزنقش و پر خروش من،صدای نگاه مادرم،طنین صدای پدر که از طبقه ی پایین مرا میخواند.مثل همیشه،آرام،باوقار،استوار وسرشارترین از عشق..آنگونه که تمام صداهای اطراف را کنار میزند و مستقیم بر جان من مینشیند؛محبوووب...محبووبم!و صدای باران...

بلوا بود.

بستن پنجره مانع صدای فاصله نمیشود،رفتن،بازنگشتن و شاید هم آمدن...صدای سایش چرخ ماشین ها بر آسفالت های باران خورده از لای پنجره عبور میکند و به بلوایی که در اتاق کوچک من برپاست ریتم عجیبی میبخشد.

هیچکس نیست.در سوییتی چهارده نفره تنها نشسته ام،احساس میکنم چشمانم نمناک است و سرم‌ سنگین تر از آنکه وزنش را تاب آورم.با آخرین توانی که برایم مانده هندزفیری هارا در گوش فشار میدهم و  بر تخت خوابگاهی ام می افتم.

بلوا ادامه دارد،قصد دارم آخرین ضربه را بر این شورش وارد کنم.با بلندترین صدا و بدون گزینش موزیکی را پلی میکنم...

از انگشت های پاهایم شروع میشود،احساس سبکی عظیمی بر من حجوم آورده است،قطرات باران را بر روی صورتم احساس میکنم،چشمانم با ابرهای خیابان شیب دارمان سر رقابت دارد.موج سبکی پاهایم تا گلو بالا آمده،انگشتانم را به ضرب بی معنایی واداشته و چشمانم را بسته است..

سرم سبک و گلویم سنگین است..هیچکس اینجا نیست و صدای باران قطع شده است،گوشه ی اتاق پانصد و نه کز کرده و در دفترچه یادداشت ام کلمات بی سرو تهی را ردیف میکنم؛

بلوا بود.صدای...

  • دازاین

بیا ی دقه معمولی باش

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ق.ظ

از خود راضی بودن فلانی و تمایزی که بین راه خودش و دیگران قائل میشد بدجور بهم‌ریخته بودم..اینکه فکر میکرد همه واسه کتاب خوندن یا هرکار دیگه ای کلی پشتیبان و مشوق و مرشد داشتن ولی او...او مثل چریکی جان باخته و تک سوار شروع به یادگرفتن و تجربه کردن کرده...جمله ای که مدام تکرار میکرد؛من خود خوانده ام.من خیلی از سنم‌ بیشتر تجربه دارم.راستی استاندارد وزن تجربه ی هر سن چقدره؟

همینطور که توی مغزم جمله هاش تکرار میشد و بد و بیراه نثارش میکردم،دیدم کم نبودن این چریک های تک سوار تجربه گرا که ساعت ها گفته و بافته بودن و من با نگاهی شبیه چوب درختِ خواب زمستانی رفته نگاهشون کرده بودم.این حس یک غده ی سرطانیِ مسریه قطعا مسریه اگر نه این حد از کثرت...بعیده.

  • دازاین

جوخه اعدام.

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۹ ق.ظ

به خانه که پا گذاشت،به سرعت کفش هایش را از میان انبوه کفش مهمان ها شناخت.درست مثل خودش بود؛کثیف...کثیف...کثیف....

با دست های لرزانِ مشت شده و چشم های به زمین گره خورده وارد سالن شد،به زحمت لبخندی مصنوعی بر چهره ی بی تاب و عصبی اش کوبید و بغض چندین ساله اش را سرکشید.با دیگر مهمان ها سلام و خوش و بشی گرم راه انداخت که ناگهان با همان لبخند لعنتیِ صلیب شده بر صورتش چشمش به او خورد. اویی که با نگاهی هرزه و لبخندی منزجر کننده چشم دوخته بود به طعمه ی قد کشیده و بالغش...
تمام مدت اورا میپایید.گویی با وجود یک بچه و همسری زیبا ،همچون قاتلی که به محل جرم بازمیگردد قصد بازگشت و کشتن هرآنکه جان سالم به در برده را دارد....تمام شب از سنگینی چرکِ نگاهش عرق ریخت و ناخن های از ته گرفته اش را در مشتش فرو کرد...
  • دازاین

تمام

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ب.ظ

خداحافظی کمتر از یک دقیقه طول میکشه ولی ماجرا باید توی فکرت تمام بشه..تمام شدن ممکنه یک..دو..سه سال و یا حتی بیشتر..به اندازه ی کل عمرت طول بکشه..

 

 

نمیدونم دقیقا چندسال طول کشید..

 

 

تمام شد.

 

 

 

#موقت

  • دازاین

زیست جهان

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۰ ب.ظ






معرفی میکنم وسایل پر استفاده ی این روز ها:

هرکدام از این عزیزان به نوبه ی خود مایه ی آرامش و آسایش  هستن.

به این صورت که لپ تاپ،گوشی،کتاب،ساز و دفترچه یادداشت مونس های بی رقیب اند.

عینک ، مسواک و ساعتم که نبودشون بهشت رو جهنم میکنه.

گردن بندم که از عزیزترین یادگاری هاست و همیشه همراهمه.

در نهایت کیف کارت هام که باعث میشه توی این دنیای ماشینی پلاک و به اصطلاح هویت داشته باشم.


(دیگه اینکه...در این عکس جای خانه ژیمناستیک که مامن همیشگی بوده و هست خالیه)



پی نوشت اول:اینکه ساز نصفه اس منظوری در مفهومش نهفته :دی و آن اینکه طی دوران خوابگاه نشینی حضورش کمرنگ شده ولی اهمیتش نه.


پی نوشت دوم:کتاب خاطرات بولیوی نوشته ی چگوارا،از تاثیرگذار ترین کتاب هایی  که در حال خواندنش هستم.پیشنهادش میکنم و قطعا در پست های آینده دربارش مینویسم.


پی نوشت سوم:علاقه مندان را به این چالش دعوت میکنم.

  • دازاین

موقتانه

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

بعد از پنجاه و چهار ساعت بی خوابی ،در اوج خستگی بخواب میرویم و صبح در وطن:))چشم باز میکنیم.

زمان...زمان...زمان.....


این تابستون..یخ بندونه...ی زمستون کامل با کولاک هاش..




یادت نره زنده ای...!


وقت نه اهل اینجایی نه اونجا.وقتی دنیا کو چیک‌میشه وقتی اکسیژ ن کم میاری واسه دم....

بخواب صبح قراره خونه باشی....


رود باش..رود باش...رود باش.اما ...





  • دازاین

عدالت بر لب دار است و بر گردن رسن دارد..

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۰ ب.ظ




+اگر خوشتون اومد کارهای گروه "مورچه ها"را بشنوید.

(شکیب مصدق شمارو یاد شاهین نجفی نمیندازه؟)



  • دازاین

ذاتِ احمق

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۹ ب.ظ
اولین بار وقتی هفت سالم بود،توی جشن تولد پسر عموم این اتفاق افتاد،ماجرا ازین قرار بود که من از لباس هام و موهای بلند و حالت داری که با پف و فر فراوان تا پایین شونه هام میومد و همیشه آرزوم بود لخت باشه ، بشدت ناراضی و ناراحت بودم.رفته بودم توی اتاق و به بهونه ی  مراقبت از اون یکی پسر عموم که ۷ ماهه بود قایم شدم که عکس نگیرم و کلی گریه کردم:| و ازونجایی که شلوغ بود و هرکس مشغول کاری هیچکس متوجه نشد.
تا دیشب.که از ظهر واسه افطاری دانشگاه کار کردیم و با صورت داغون و لباس های گشاد و چشم های پف کرده از بی خوابی شب قبل و موهایی که از شدت لختی چسبیده بود به فرق سرم و دعا میکردم مثل قبل فر بود،این حالت تکرار شد،در ۲۱ سالگی دقیقا مثل محبوبه ی ۷ ساله موقع عکس دست جمعی قایم شدم توی آشپزخونه دانشگاه؛خیلی زود یادم افتاد که قبلا هم این حسو تجربه کردم.
خلاصه که حسابی از خودم خجالت کشیدم و بدم اومد...سعی کردم بعد از ۱۴ سال حداقل ادای بزرگ شدن در بیارم و ازون شدت دل گرفتگی گریه نکنم.که البته کارگر نیفتاد...
منتها ی تفاوت هایی هم داشت دلگرفتگیم فقط از قیافه ی داغون و تیپ زشتم نبود.برمیگشت به اینکه دوستم سعی کرد بهم بگه توی جمع خودت نیستی،آروم میشی و فلان و بهمان.برمیگشت به اینکه فلانی داره میره...برمیگشت به اینکه...‌من هیچ تغییری نکردم.....یک احمق جمع گریز زشت!
  • دازاین