نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

ما که از آتش زیر خاکسترِ دیگری بی خبریم را

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...

 چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...

چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...

او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..



توان شرح قصه نیست!



+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!


+رو سر بنه به بالین





  • دازاین

رد پا!

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

از میان انبوه جمعیت و قلاب هایی که از چشم دانشجویان ازین سوی حیاط به آن سو پرتاب میشوند،که بگذری خندق آتش حراست را که به سلامت پشت سرگذاری....یک قدمی درگاه ساختمانی که خاطرات عجیب،دوستداشتنی و بعضا هولناکی را برایت رقم میزند...مامن گرمی یافت میشود...

به بهانه ی انتظار یگانه رفیقت ساعت ها همانجا می ایستی و درست هنگامی که در اقیانوس افکار پیچ در پیچ ات غرق شده ای،رد پایی تورا بیرون میکشاند، از روبرویت میگذرد و درست کنار تو...رد پا کنار تو مینشیند...!میرود..بال بال میزند.بازمیگردد و همانجا مینشیند...

.

.

.....

  • دازاین

اینجا ماکت کوچکیست.

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ
در چهاردیواری کوچک ما...در انتهای سوییت بیست..اتاق509.."ما" زندگی میکند.مایی که شبیه هم میخندیم،شبیه هم نیمه شب ها در خفا میگرییم،راه میرویم،روی تخت هامان مینشینیم و ساعت ها به گوشی و کتاب هامان خیره میشویم..
ما اینجا در سلول 509 روزمرگی میکنیم ،مایی که هرکدام از شهر، نه، بلکه از سیاره های متفاوتی آمده ایم..

"ما" به مدد سکوت در آرامش ِتمام روز را شب میکند..به مدد سکوت...




+تمام امروزم را اگر بنوازم>>>دایه دایه<<<خواهد شد.:)

  • دازاین

تو بمان و نماد باش..

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ق.ظ
گفت:موضوع امشب "دوستی و دوست داشتن.بنویس!
نوشتم..زیاد و چرند تر از این چند خط هم حتی...همه دروغ بود...

میخواستم بگویم روزی که فهمیدم چرا همه را دوست دارم و از "همه" بیزارم...درباره ی دوست داشتن خواهم نوشت...روزی که اثبات کردم " عشق"دست نیافتنی تر از آن است که در هم خوابگی جان گیرد ،از دوست داشتن میینویسم...
خواسنم بگویم من با تمااام مفاهیم قراردادی بشر سر جنگ دارم و زمان به من نشان داد که این لعنتی های قرار دادی هم با من در نزاع اند و به همین خاطر است که برای من شکل دیگری معنا میدهند..و برای ذیگرانی که شاید دوستشان دارم این معانی غریب است و... برای من محلک...مثل یک سم قراردادی!
  • دازاین

از اون پایین صبح تا شب ماشین رد میشه خونه هم همینطور بود ...نصف شب ها صدای رد شدن تریلی ها ..که با دور شدنشون کمتر و کمتر میشه..مثل یه آه که از سرمای جاده ها حکایت میکنه و از فاصله....و من به دوری فکر میکنم..به زندگی..به فلسفه..به ادعا...به پوچی..به پوفیوزان عالم...به ابراهیم، که میگفت :همدان!!!.یکی از روستاهای همدان..روستای روستاها..روبروی خونمون جنگل و کوهه با آبشار های فصلی..ولی...خب...اینا قشنگی هاشه کنارش هم قبرستونه..و پشتش خرابه....."


میگفتیم میبینی اینارو ،خیلی....

میگفت:اینا؟؟؟اصلا دوست های من نیستند!!..اینا....اینا برای اثبات نظریه ی داروین خلق شدند..

_:))))

میخندذ ...و من به خانه شان فکر میکنم به" رووستای روستا"..به شعور..به فاصله..به آبشار فصلی..به قبرستان..


  • دازاین

به نام خواهر

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ
همین که از کیلو متر ها دور تر از جایی که من ایستاده ام.. سراغ سرگیجه های سردر گم و پرسه زن مرا میگیری و میگویی"میمیریا !!!"من مرده ام...
همین که از کیلو متر ها دور تر از جایی که من زل زده ام به میز چوبی کنار دیوار و ذهن اطرافیان را میخوانم "خبر خوش آشنایی" میدهی...و من از ذوق با مرگ یک ساعت میرقصم و بلند بلند میخوانم "کاااش توهم حااال مرا داااشتییی سینه ای از کینه جدااا داشتیی..."
همین که خانه ی "آنها" را با بغض ترک میکنم و چند..شاید هم چندییین و چنددد قطره اشک میریزم و یک دفعه یاد تو می افتم و بااز تو از کیییلومتر ها دوورتر از این خیابان..نه من..! با من حرف زمیزنی ،به خود می ایم... داارم میخندم..بلند بلند...واقعی...
همین که کیلووومتر ها نزدیک تر از من به من ایستاده ای....تورا عاشقم!!



پینوشت:میخواستم بگم ممنون... از شما که سر منگ منو با یادتون آروم کردید.
فرزانه ی خاهرجانه پاره ی تن جان ..
  • دازاین

life is beautiful

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ
از امید میگه از عشق و وظیفه نه در زیر آسمان آرام و زندگی معمولی بلکه در اردوگاه های کار اجباری و کوره های انسان سوزی...این فیلم رو ببینید!!


  • دازاین

و روی زمین با جهل قدم...قدم...بر.........(ن)داریم...

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ

دچار یعنی سردرگم...
و دچار باید بود..

از تمام این روز هایم همین را بگویم که ترموستات درونم از کار افتاده است...





"شادی میگه این پنجره خیلی خطرناکه..راحت میشه خودکشی کرد!"
_وای آره شادی..عالیه..
شادی میگه...نه !دارم میگم خوب نیست!

  • دازاین
بنویس دوست من بنویس...هنگامی که،شبِ قبل 6ساعت به جاده چشم دوخته ای و به آینده فکر کرده و هزاران بار برخود لرزیده ای بنویس...هنگامی که گوشه ی تخت خوابگاهی ات کز کرده ای و در حالی که آسمان با شب زنده داران سر مدارا دارد و میبارد و تو از عمق وجودت نفس میکشی..پی در پی...عمیق...و شجریان در گوش ات میخواند "ببار ای بارون ببار با دل و گریه کن خون ببار.."و تو به شب قبل و شب های بعد فکر می کنی،بنویس دوست من...
هنگامی که به وظیفه می اندیشی...به برادر نوجوان و مشکلاتی که فقط تو میدانی...هنگامی که به زینب می اندیشی "محبوب تو خیلی اطلاعات داری ..خوش بحالت محبوب..محبوب خودمو گم کردم" بنویس زینب دوست من بنویس..."من  اطلاعات زیادی ندارم زینب..آروم باش و..."حرف هایی که باید میبافتم تا بگویم بنویس دوست عزیز تر از جانم...
وظیفه.....
وظیفه...
وظیفه یا دوری جور در نمی آید....دوری با شنیدن صدای لرزان خواهر و آینده ی مه آلود برادر جور در نمی آید...
  • دازاین

تو بخند.

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ
اوضاع آشفته است اوضاع آتش زیر خاکستر است...خنده های من و نیلو مشکوک مینماید مایی که در راهرو ی خوابگاه نشسته ایم و حرف های بو دار میزنیم ...اتاق کناری دختری خوابیده که حرف هایش بوی پیاز داغه داااغه داغ شده..پیاز سوخته و جزغاله میدهد همه خوابند..و ما آرام حرف میز نیم همه در خواب بوی املت با رب سرخ شده و پیاز خام میشنوند ما میخندیم و میخندیم به نمک قرمز شده از فلفل سرخ میخندیم..به "مال تو باشه"میخندیم به غذا سوزاندن ها و سیب زمینی روی گاز  و کمپوت منفجر کردن هامان میخندیم..میگرییم به حال روزگارمان میگرییم به بیماری پریسا میگرییم..به مقاومت یک او آفرین میگوییم خونمان نیمه شب به غلیان افتاده.. میگرییم به  آنچه بشر بر سر بشر آورده به مرگ بشریت میگرییم...
-نیلو برو بخواب تو صبح باید بری کلاس من میشورم ظرف هارو.
همه در خوابند ما میخندیم و نیلو لپ مرا میکشد...من به سر نوشت هردومان فکر میکنم دلم یکدفعه میریزد نکند...نکند خنده هامان روزی تمام شود نکند غرق شویم نکند حبس شویم نکند خنده های مستانه مان کسی را از خواب بیدار کرده باشد..
برو بخواب نیلو صبح زود باید بیدار بشی..

  • دازاین