نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۷/۲۰
    ه.

میهمانی نافرجام

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ب.ظ

گلدان هایی را که در مسیر پله ها به صف چیده بودم یکی یکی به جای اولشان بازگرداندم،سیب های داخل حوض را شکار کرده و در سبد انداختم،پنجره ها....تمامشان را بستم و قفل انداختم و پلک های پارچه ای گلدارشان را روی هم گذاشتم و دست بردم به کشتن چراغ ها..به ایوان که رسیدم دلم نیامد،دستم نرفت،خاموش کردن آخرین چراغ به خودکشی آرامی میمانست..زانو هایم سست شد،سر و کف دستهایم را روی سنگ های سفید و خنک ایوان قرار دادم و به آخرین چراغ زنده ی خانه خیره شدم..

نمیدانم صبح آمد،بیدار شدم و در روشنایی روز آخرین چراغ روشن آن شب را فراموش کردم یا هنوز در خوابم...یا ...


در سرم




  • دازاین

اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

سالها پیش جشنِ عروسی دختر عمه و پسر عمویش را خوب بیاد دارم.. در حیاطی که امروز با پنج قدم ابتدا تا انتهایش را گز میکنم،میان دود اسپند گرگم به هوا بازی میکردیم از پله هایش بالا میدویدیم و از پنجره ی کنار پله ها وارد اتاق میشدیم،آخ که این ارتباط و ساخت تو در تو چقدر برایم هیجان انگیز بود...

امروز،سالها از جدا شدن دختر عمه و پسر عمویش میگذرد حیاط خانه ی عمه آنقدر کوچک شده که گویی آب رفته است، با پنج قدم میتوان تمامش را سیر کرد..امروز دختر عمه سردرد های میگرنی دارد و بالای همه ی کمد ها انبوهی از وسایل و جهیزیه ی خاک خورده به چشم میخورد..
امروز سکوت،سر درد میگرنی و خاک چسبیده به این حیاط کوچکی که نقشه ی ساختش هیچ نکته ی جالب و هیجان انگیزی ندارد،جز سه پله ی کوچک که برای زانو های پر درد عمه خانوم عذابی الیم است..خانه را پر کرده است.

ماجرای همیشگی ما و زمان...زندگی اتفاق عجیبیست.



+هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

سعدی🌱

  • دازاین

دیوار ها ی خوابگاه امشب به هم نزدیک شده اند

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ

یک شماره ی ناشناس فرستاده بود"تسلیت میگم غم آخرتون باشه"

فاطمه بهم ریخت یک حالِ مزخرف از مچ پاهاش اومد بالا به قلبش آویزان شد و اشک هاشو از چشمای شادش هل داد بیرون..رمق زانوهاشو گرفت و همونجا نشاندش..و منی که نظاره گرِ این وحشتناک ترین حالِ خرابِ ممکن یکی از عزیزترینها بودم..

خودمو باختم..خودمو باختم و نفهمیدم که چی شد و کدوم قانون منطق و روان شناسی میتونه این حجم دگرگونی بابت یک پیام رو توجیح کنه..

.

مرگ خبر میکند!احساس میکنم همه ی کسانی که میمرند پیش از زمان رفتنشان احساس میکنند حتی مطمئن میشوند و با کسی در اینباره سخن میگویند یا نمیگویند،انکار میکنند یا باور میکنند..ولی مرگ خبر میکند..

زمان...عجیبه..گذر زمان وحشتناک هولناک و عجیبه..دیشب بهترین شبِ خوابگاهیمان و امشب بدترینش...ما از هیچی خبر نداریم و با چشم های بسته در اتوبان زندگی میدویم..ولی وقتی ی ماشین بهمون نزدیک میشه قبل از تصادف قبل از زمان مرگ صدای بوقش بهمون هشدار میده شاید...

روبه قله روبه دره...کی میدونه؟؟وقتی انقدر دویدی و دور خودت چرخیدی و چرخیدی که از سرگیجه چون مستی لایعقل به این سو وآن سو کشیده میشی چه بدونی قله یا دره از کجا بدونی سرعتت زیاد شده و دره است یا کم شده و قله است...اصلا گاهی چه اهمیتی داره

قدر همو بدونیم...محبت کنیم تا کمتر درد بکشیم و گاهی به از دست دادن فکر کنیم.

.

.

.

×میدونم پست ها یکی از دیگری داغون تره ولی...لازم دارم لااقل به اینجا واسه این حرافی های بی سبب.ببخشید و حلال کنید بابت دقایقی که شاید از همین چند نفری که آمار بلاگ نشون میده اینجا میسوزه.


  • دازاین

آری اختراعات همیشه لعنتی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

دلم میخواد دیگ تایپ نکنم..دلم میخواد یه کاغذ بردارم با یه مداد سیاه تازه تراشیده شده...روی کاغذ خط کشی نشده یه نامه واقعی بنویسم....
...و یک ماه ..حتی بیشتر صبر کنم چشم براه جوابی که از راه دور دوستی با دست خط خودش نوشته...برسد به دست محبوب..!

همراهش چندتا عکس جدید از خودش و جاهای قشنگی که رفته برام پست کنه ...
 دلم میخواد یه نامه ی بلند بنویسم برای یک دوست مجازی..بی خبر ،سر زده!دست خط و کاغذی که بوی اتاقی که ازش نامه مینویسم رو حمل میکنه دیگ مجازی نیست...
این روز ها به طرز احمقانه ای منتظر پستچی هستم که از کسی غیر منتظره نامه برایم بیاورد...

شاید چند تا نامه بنویسم..برای آدم های تنهایی که حتما 20 یا 30 سال پیش نامه های زیادی به دستشان میرسیده...برسد به دست خودِ خودت..باعشق فراوان...همین امشب کار نامه هارا یکسره میکنم!


هیچوقت فکرش هم نمیکردم نیاز مند نامه نوشتن باشم..انقدر غلیض انقدر شدید!

اختراعات همیشه لعنتی...

.

.

.

+این نوشته مربوط به خیلی قبلترهاست..یادمه نامه ها رو تا صبح نوشتم گذاشتم داخل پاکت و صبح نتونستم بندازم توی خونه ها!یکیش تا مدت ها تهِ کوله پشتیم زیر خروار کتاب های تستم له شد انقدر تا بالاخره مرد و جنازه اش شرحه شرحه شد بقیه هم راهشون رو کشیدن رفتن..گم شدن..

ولی حالم رو خوب یادمه ای کاش یادم بمونه!

  • دازاین

بازنشستگی خر درون

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ق.ظ

یک خر درون دارم که با توان 20000اسب بخار فعالیت میکند این موجود درونی من آنچنان نا اهلی و وحشیست که حمله میکند به گلویم و مرا خفه نگاه میدارد تا نگویم و نگویم نگویم با این تفکر خرانه که؛ موضوع ابعاد دیگه ای هم داره صبر کن کامل نمیدونی،شاید اگر توهم جای اون بودی!،والله مع الصابرین،ارزش ناراحت شدن یک آدم رو نداره بیخیال هیچی نگو میگذره،ی روز میفهمه،ی روز به امروز فکر میکنه تو هیچی نگو زمان چیز عجیبیه،انقدر راحت نمیشه نظر داد آدم ها پیچیده اند،تو کار خودت رو بکن محبوب هیچی نگو..بگو "شاید "قاطع نمیشه گفت 0یا100کدوم ماجرا مشخصه؟؟،نه اینطوری مخالفت نکن حتی اگر 1%حق با اون باشه چطور شرمندگیتو جبران میکنی....نگو ..هیس..خفه شو...سکوت کن..صبر کن صبر کن صبر کن...

بفرما خرجان درون این هم نتیجه اش....

نمیدانم جناب آلپاچینو واقعا فرمودن یا یک نفر آنچنان حق و به جا فرموده که میگویند ،قال آلپاچینو:

همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کن که آنقدر قلبش بزرگ باشه که برای اینکه تو قلبش جا بشی بارها و بارها خودت رو کوچیک نکنی!

من بهش اضافه میکنم حتی موقع دشمنی حق نداری پشت سر دوستت حرف بزنی حتی اگر حق با تو باشه و مهمتر آنکه کسی رو واسه دوستی انتخاب کن که بدونی موقع دشمنی همه خلق خدارو باهات دشمن نمیکنه با حرف هایی که پشت سرت میزنه و باکسی که موقع دوستی باهاتون دیگران رو پیش روتون خراب میکنه، قضاوت میکنه و راحت تهمت میزنه..دوستی نکنید حتی برای یک روز!با دوستی که شما رو بی ارزش و ارزش هاتون رو کوچک میشمارد دوستی نکنید!

دوست یعنی دوست 

نه مستخدم و بادیگارد

نه پدر مادر

نه همسر

نه سرپرست

نه مشاور روانشناسی که موقع درماندگی فقط به سراغش بری و چند صباحی حرف بزنی و غیب شوی

نه هیچ کوفت دیگری...

دوست یعنی دوست...

.

.

هیچوقت حق نداریم درباره ی رابطه ی دونفر حتی نزدیکترین کسانمون نظر بدیم بیایید بفهمیم فقط خود اون دوشخص میدونن چی بینشون بوده و هست بیایم یاد بگیریم کسی که بیشتر آه و ناله میکنه لزوما محق تر نیست...


  • دازاین

خموشی دم مرگ است

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ
هر بار از پله های بی رمق مترو به سمت این شهرِ زیر پوست شهر میروم،به حال کسی فکر میکنم که به قصد خاتمه دادن به روز های سیاهش در این شهر خاکستاری آخرین لحظات زندگی اش را بر روی پله های بی جان به انتظار ایستاد،به چه می اندیشید؟با شنیدن صدای قطار قبلی شکی به دل راه داد یا؟
به حال کسی می اندیشم که  بعد از یک عمر درس خواندن و خواندن و خواندن برای اولین بار به قصد دست فروشی بر روی این پله ها به انتظار ایستاد!
به حال نوجوانی که همین حوالی به همسالان مدرن و آرتیست نمای سیگار به دستش که در 15 سالگی بوی الکل میدهند از بس که زندگی بشان سخت گرفته و فارشان سنگین است" فال فروخت،فالی که نوید روز های خوش باشد برایشان...
هربار از پله های بی رمق مترو به سمت خیابان های شهر میروم حال بدی دارم از این زیرِ پوستِ شهرِ پوست انداخته که دل و جگرش پیدا شده و از من کاری ساخته نیست و مایی وجود ندارد...
.
.
.
+توی مترو هممییششهه اگر چیزی دستم باشه وقتی دارم خودم رو جای تک تک فروشنده ها و مسافر ها میزارم جا میمونه!از بس حال آدم آشوب میشه ازین آشفته دنیایی که ساختیم و بعد.. سرزنش ها و کنایه هایی که درباب این پریشونی و حواس پرتی نمیشنوم تا حال خرابم خراب تر شود!!جدای از حال پودر خودم ازین حواس پرتی..شاید به قول نیلوفر به چیز های مزخرفی فکر میکنم و گیر میدم!!!...شاید باید...
.
.
روزهاتون آروم!

IMAGINE

Imagine all the people

...Sharing all the world

  • دازاین

 با قدم هایم خانه را سانت میزنم....فکرم دیگر پوچ شده شاید هم بوده...شاید به قول خاله همه اش برای کنکور مصرف شده ..

و الان.. هواست که از این گوشم وارد سرم میشود بین پیچا پیچ روده مانند تهی میوزد و از گوش دیگرم خارج میشود..

2 ماه گذشت ..نه به خانم ساعدی زنگ زدم و نه به فدراسیون ژیمناستیک...گاهی تلفن کردن برایم حکم کوه کندن دارد..اصلا از هر کاری که با تلفن انجام میشود بدم می آید از ثبت نام اینترنتی و اس ام اس هم متنفرم..همه چیز باید رو در رو اتفاق بیفتد....

باید وقتی میخواهی کاری را دنبال کنی کفش های کتانی ات را بپوشی و از خانه بیرون بزنی بین غبار شهر و انبوه آدم ها و اداره های اعصاب خورد کنِ بی مغز به جنون برسی!!  چند روز  بروی و بیایی تا بعد بگویی دنبالش را گرفتم و شد ..یا نشد..

این برای من راحت تر است تا اینکه تلفن را بردارم و دنبال کارم را بگیرم...آنوقت حواسم میرود به اینکه نگاه شخص انطرف خط چطور است؟؟..کفشهایش چی؟کفش راحتی پوشیده یا ازین کفش های چرمِ تخت که آنروز حسابی  کاسه کوزمان را شکست؟

راستی صدایش به چهره اش می آید ؟...یا ازین دسته آدم هاییست که صدا و بی صدایش 2 نفراند؟..

به قول بنده خدا بادی لنگوئیج اش چطور است؟..لبخندش زنده است؟...چشمانش موقع حرف زدن به من خیره میشود یا اکلیل های هوا را میشمارد؟..شاید هم روی زمین چشمش مورچه هارا دنبال میکند....اصلا همین الان که دارد با من حرف میزند..نگاهش کجاست...

آه اختراعات لعنتی...

 

راستش...همه ی اینها به من چه..من باید دنبال کارم را با تلفن بگیرم و بروم پی کارم...

ولی فکرم آنقدر پوچ شده که کنترل این مهمل بافی ها از اختیارم خارج است...این هواست که در سر من چرخ میزند...


  • دازاین

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

اتوبوس نور کمی داشت و من خیره به کتاب  ظهور و سقوط آدولف هیتلر غرق افکار پراکنده بودم....

یعنی اگر اون داور مدرسه هنر های زیبا رای آری میداد هیتلر یک هنرمند میشد و جنگ جهانی دوم اتفاق نمی افتاد؟؟؟؟یعنی اگر اون گروه کوچیک حزب کارگران آلمان هیتلر رو به گروهشون دعوت نمیکردن حزب نازی در تاریخ وجود نداشت؟؟؟

یعنی اگر اون کشیش اونطوری توی بیمارستان احساسات وطن پرستانه ی هیتلر رو بر نمی انگیخت هیتلر تصمیم نمیگرفت وارد سیاست بشه؟؟؟ .....

سرم سنگین شده یود..یعنی اون آدمایی که با یه آره یا نه گفتنشون باعث اتفاق های کوچیکی شدن که مسیر زندگی هیتلر رو تغییر میداد میدونستند دارن به جنگ جهانی دوم آره یا نه میگن؟؟...خدای من..مگه میشه؟؟؟ چرا انقدررر همه چیز به هم ربط داره...

دارم به این نتیجه میرسم که ما هر جای دنیا که باشیم با یه زنجیر نامرئی بهم وصل شدیم ....به قول یکی..شاید اگر منو ببرن بالا ،یه گوشه ای از آسمون که ازونجا به کل زمین مسلط باشم ،ببینم که وقتی پای یه کودک لاغر اندام آفریقایی پیچ میخوره روی زندگی من هم که یک قاره ی دیگه روزگار میگذرونم تاثیر میذاره..شاید واقعا همینطوره....

نمیتونم صدای این اگر اما هارو توی سرم قط کنم...که یکدفعه صدای یه پسر بچه که با عصبانیت و یه لهجه ی خاص و شیرین میگه :مامااان چرا انقد مردم نگا میکنن میخام نیگام نکنن زن چاقه هی نگا میکنه....بش بگو به من نگا نکنه..به صدا های توی سرم پایان میده...

و من میخندم شاید یکم بلند و اون زن چاق و مردم به من نگاه میکنن....

  • دازاین

شلغم پخته به که نقره خام..

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

از داستان های خوابگاه بگویم ازینکه در اتاق چهارنفره مان مدعی وسواس دست به سیاه و سفید نمیزند و اگر هم از بد روزگار خدای ناکرده دستش خورد و زباله ای در سطل افتاد هزار و یک جا مینویسد و به دیوار میزند،همراه با ذکر دقیق تاریخ...
و نامرتب ترین فرد اتاق هفته ای یکبار اتاقی را که هفتاد درصد خودش بهم میریزد تمیز میکند و شکوه مینماید که فقط من دست بر سر اینجا میکشم و بس،و با خود نمی اندیشد در مرکز اتاق بمب های ساعتی منفجر میشود و یک هفته اگر همینطور میماند و ماهم دستی بر سرش نداشتیم دستمال و نایلون و پسماند غذا از سرمان بالا میرفت...
.
.
.
Don't worry about a thing
Cause every little thing gonna be alright
:)Bob marley

  • دازاین

کز زبان من جز شععععررر....برنخواست..

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ
امروز از آن روز هایی بود که  با دوستشان یک سلفی می اندازند و کپشن مینویسند"یک روز خوب" و شیر میکنند و تفاله ی ماجرا را در آورده سپس دستور لایک صادر میکنند..
امروز از آن روزهایی بود که با فاطمه بلند بلند خندیدیم،سه ایستگاه به دنبال اتوبوسی که آنقدر دور شده بود که دیده نمیشد دویدیم،شیرموز خوردیم و فاطمه گفت:به نظرت بعد از فارق التحصیلی هم دوست میمونیم؟...
در اتوبوس خالی از جمعیتی که خیابان های پرترافیک و خاکستری را گز میکرد نشستیم و  رنگی ترین روز های عمرمان را نقاشی کردیم،گفت:میخوام همیشه دانشجوی کارشناسی باشم...
هوای امروز از آن هواهای مخصوص بود که باید روی پله های دانشکده مینشستی و با دیدن محمد که سعی داشت با عصایش دفتر دکتر انتظاری را پیدا  کند بلند شوی یک سلام بلند بدهی و بشنوی: من قبلا شمارو دیدم و تو بشنوی شمارو شنیدم...و با او که از حیرت آورترین و دم گرم ترین آدم های روزهایت است یک ساعت بنشینی و بشنوی و تک تک سلول هایت از حجم حجوم حیرت مور مور شود...(باید یک وقتی از او  بگویم باید شما هم حیرت زده شوید و سلول های تنتان از حجوم یک چیز عجیب شاید انگیزه مور مور شود!)
.
.
+ ...نه هنوز....شاید هیچوقت...


+او میشنود و به نظرش خیال انگیز است :)!شنیییدنیی

+یک نرم افزار جالب داشت گفت گوش کن!

+گفت شما همه جای این دانشکده رو بلدی؟نشد بگم کوچیکه...

روزهاتون بهاری!
  • دازاین