کز زبان من جز شععععررر....برنخواست..
يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ
امروز از آن روز هایی بود که با دوستشان یک سلفی می اندازند و کپشن مینویسند"یک روز خوب" و شیر میکنند و تفاله ی ماجرا را در آورده سپس دستور لایک صادر میکنند..
امروز از آن روزهایی بود که با فاطمه بلند بلند خندیدیم،سه ایستگاه به دنبال اتوبوسی که آنقدر دور شده بود که دیده نمیشد دویدیم،شیرموز خوردیم و فاطمه گفت:به نظرت بعد از فارق التحصیلی هم دوست میمونیم؟...
در اتوبوس خالی از جمعیتی که خیابان های پرترافیک و خاکستری را گز میکرد نشستیم و رنگی ترین روز های عمرمان را نقاشی کردیم،گفت:میخوام همیشه دانشجوی کارشناسی باشم...
هوای امروز از آن هواهای مخصوص بود که باید روی پله های دانشکده مینشستی و با دیدن محمد که سعی داشت با عصایش دفتر دکتر انتظاری را پیدا کند بلند شوی یک سلام بلند بدهی و بشنوی: من قبلا شمارو دیدم و تو بشنوی شمارو شنیدم...و با او که از حیرت آورترین و دم گرم ترین آدم های روزهایت است یک ساعت بنشینی و بشنوی و تک تک سلول هایت از حجم حجوم حیرت مور مور شود...(باید یک وقتی از او بگویم باید شما هم حیرت زده شوید و سلول های تنتان از حجوم یک چیز عجیب شاید انگیزه مور مور شود!)
.
.
+ ...نه هنوز....شاید هیچوقت...
+او میشنود و به نظرش خیال انگیز است :)!شنیییدنیی
+یک نرم افزار جالب داشت گفت گوش کن!
+گفت شما همه جای این دانشکده رو بلدی؟نشد بگم کوچیکه...
روزهاتون بهاری!