نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تلنگر

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ق.ظ

بارون میومد، داشتم در حین دوچرخه‌سواری یه موزیک از مرضیه گوش میکردم؛ ز جهان شما ای اهل جهان، شده قسمت من قلبی نگران/ که اگر ز وفا یارم  ز در آید هجران به سر... که دیدم پخش زمین شدم. به سر و دست‌های خونیم نگاه کردم و از ته قلبم حس کردم که حق‌ام بود.

  • دازاین

وقتی برف ها آب شده بود

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۷ ب.ظ

{دو سال پیش، چنین شبی؛ تهران، رو به روی خوابگاه چمران}

پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم متوجه شدم کارت اتوبوسم را گم کردهام و پول نقد ندارم. به راننده ماجرا را گفتم و از او خواستم شماره کارتش را به من بدهد تا همانجا هزارتومان برایش کارت به کارت کنم. با عصبانیت جواب داد:« مگه میشه کارت نزنی؟ باااید کارت بزنی!»

گفتم:«آقا من که فرار نکردم. میگم کارتم نیست. پولش رو براتون کارت به کارت میکنم. اگه الان ی شماره کارت به من بدید فورا...»

گفت:«کارتهاتو که الان گرفتم اومدی پارکینگ تحویل بگیری درست میشی»

حوصله بحث نداشتم و در یک لحظه جنونآمیز  قید کارتهایم را زدم، کیف پولم را گذاشتم روی لبهی شیشه جلوی اتوبوس و رفتم. از خیابان که رد میشدم صدا زد «خانوم بیا کارتهاتو بگیر» رویم را برنگردانده، دستم را بالا بردم که نمیخواهم و به راهم ادامه دادم. یکدفعه دیدم هن هن کنان جلوی رویم ظاهر شد؛ «بگیر اینو عصابمو خورد نکن، عصابم خورد بود یک چیزی گفتم، توام بهت برخورد یدفعه چرا..کی عصاب داره این روزا. بگیر اینو» غم، عصبانیت و پشیمانی ترکیب عجیبی از صورتش ساخته بود که توان نگاه مستقیم را از من گرفت. خواستم بخاطر دویدن و رها کردن ماشیناش تشکر کنم یا عذر خواهی، ولی چیزی نگفتم.گرفتم و راه افتادم.

بعد از نگهبانیِ در اصلی و قبل از وارد شدن به حیاط خوابگاه، چند خانم خسته، عبوس و عموما آماده ی انفجار در اتاق گیت حراست نشسته اند. وقتی رسیدم متوجه شدم نیم ساعتی میشود که پیک منتظر تحویل گیرنده بسته در سرما ایستاده و حالا که بچه ها تشریفشان را آورده‌اند، حراست اجازه عبور از گیت را به دلیل رد شدن ساعت از زمان ورود و خروج نمیدهد، از طرفی باز کردن در شیشه ای توسط پیک ممنوع است. صحنه ای به غایت مشمئز کننده از حراست لم داده روی صندلی و مرد کلافه در سرما پشت در شیشه ای و دوستان در حال گپی که گویی در دنیای دیگری سیر میکنند.

گفتم:«بزارید بیاد تو از همینجا بسته رو تحویل بده، اینجا که همه حجاب دارند تازه کاملا مشخصه داخل چه فرقی داره با پشت در»

گفت:«نمیشه اینجا دوربین داره، آقا نباید بیاد»

گفتم:«حالا ایشون باید تا صبح بایسته تا  گیت رو باز کنید؟»

{صاحب بسته بین بگو بخند با دوستانش نگاه کج و معوجی به من میاندازد، گویا از دخالت من ناراضی است}

-تو خودت دیر اومدی برگه پر کردی؟

-الان پر میکنم..بزارید بیاد تو یا ایشون رد بشه، بسته شو تحویل بگیره. قرآن خدا که غلط نمیشه!

{در حالی که چشم از موبایلش بر نمیدارد}

-تو برگه اتو پر کن.

دوبار داد زدم: «آقا بیا تو»

گوشیشو گذاشت کنار، اومد نزدیک و با لحن تهدید آمیزی گفت :«پر کردی شماره دانشجویی هم نوشتی؟» بسته را تحویل گرفت و مرد قندیل بسته رفت، آن دیگری که سعادت من به او گره نخورده، چرا که در مناسبات رفتاری من آنچه غایب است جامعه و سعادت جمعی است و آنچه طلب‎اش تمام فضای فیزیکی شهر و روابطش را شکل داده است برنامه‎های ریز و درشت سعادت و فربهی شخصی در جامعه زدوده ترین حالت ممکن آن است. به شکلی که فرد بدنش، روانش و هر چیز دیگری که با ضمیر شخصی «اش» به او پیوند بخورد را می‌سازد در حالی که در مناسبات اجتماعی هر رفتاری را فارغ از مسئولیت نتایج آن برای دیگری، مجاز میشمارد. این وضعیتی است که از دل مناسبات اجتماعی کلی تری پیش می‌آید و فرافکنی آن به امری اخلاقی راه به جایی نمی‌برد.

  • دازاین

ای تو خموش پر سخن، چیست خبر بیا بگو.

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۶ ب.ظ

امروز تنها اومدم کوه. کاری که مدت‌ها، شاید سال‌ها بهش فکر میکردم و هیچوقت حال و حوصله و توان انجام‌اش رو نداشتم. هربار باید یکی میبود...نمیدونم چرا اینقدر در برابر کوه رفتن مقاومت میکنم. اون سال وقتی حقوق دو ماه ام رو دادم و کفش کوه خریدم، به خودم گفتم که این شروع یک راه جدیده. زیاد ازش استفاده نکردم...چند وقت بعد هم در یکی از تاریک ترین شب‌های زندگیم دزدیده شد. گفتم صدقه برای اینکه خودم جون سالم به در بردم و دزدیده نشدم. 

امروز، عدو من سبب خیر شد. زن عزادار تنبل دلمو برداشتم، آوردم کوه...کل مسیر زار زد. اخ که چقدر خستم کرده...کاش تنهام میذاشت. اینجا که نشستم قشنگه. یک آقایی یکم اونطرف تر، عینک دودی به چشم و تکان تکان خوران یک موزیک خیلی خوب گوش میده...یه سرود. 

هی صدای ابتهاج میاد توی سرم. من ندانستم معنی هرگز را. چی هرگز . کدوم هرگز... اخ این زن چقدر ناله میکنه...بسه لطفا. خودتو جمع و جور کن. امروز  توی راه یه غزل از دیوان شمس گوش میکردم. چند دقیقه‌ای مثل مخدر بود، آرومم کرد. براتون آپلود میکنم.

این زن تا کی میخواد بشینه اینحا گریه زاری کنه. خانوم شین میگفت آقای دکتر با هیپنوتیزم حالت رو خوب میکنه. ولی فروید میگه هیپنوتیزم از طریق تلقین عمل میکنه، از همین جهت مشکل رو حل نمیکنه، بنابراین بعد از یک مدت مشکل با همون شدت یا بدتر برمیگرده...بزار به زندگیم برسم زن، اینقدر زار نزن. 

 

با لام و ه که حرف میزدم، میگفتند به مراجعه به روانکاو و روان‌شناس عادت کردند. اگر یک هفته دیر برن یا نوبت‌شون کنسل بشه بهم میریزند. همین نشون میده کارشون تخمیه. چیزی رو قرار نیست حل کنند. البته که آدم کار بلد هم هست بین‌شون...ولی تا بیای پیدا کنی حال بدت یه چیز شترگاوپلنگی میشه...

نمیدونم‌ چرا اینجا که نشستم هی نگران مامانم. نگران نگاهش که وقتی میومدم پرسید با کی میری. گفتم تنها و خیره موند. همش حس میکنم توی خونه منتظر اند برگردم. هرجا که میرم این حس رو دارم. با اینکه هیچ سخت‌گیر نیستند به رفت و امدم. 

 

این خوب بود. شنیدنی

 

 

  • دازاین

شما بفرمایید

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ب.ظ

آیا آدمی میتونه با کسی که روزی دوستش داشته، فقط «دوست» باشه؟ 

 

  • دازاین