وقتی برف ها آب شده بود
{دو سال پیش، چنین شبی؛ تهران، رو به روی خوابگاه چمران}
پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم متوجه شدم کارت اتوبوسم را گم کردهام و پول نقد ندارم. به راننده ماجرا را گفتم و از او خواستم شماره کارتش را به من بدهد تا همانجا هزارتومان برایش کارت به کارت کنم. با عصبانیت جواب داد:« مگه میشه کارت نزنی؟ باااید کارت بزنی!»
گفتم:«آقا من که فرار نکردم. میگم کارتم نیست. پولش رو براتون کارت به کارت میکنم. اگه الان ی شماره کارت به من بدید فورا...»
گفت:«کارتهاتو که الان گرفتم اومدی پارکینگ تحویل بگیری درست میشی»
حوصله بحث نداشتم و در یک لحظه جنونآمیز قید کارتهایم را زدم، کیف پولم را گذاشتم روی لبهی شیشه جلوی اتوبوس و رفتم. از خیابان که رد میشدم صدا زد «خانوم بیا کارتهاتو بگیر» رویم را برنگردانده، دستم را بالا بردم که نمیخواهم و به راهم ادامه دادم. یکدفعه دیدم هن هن کنان جلوی رویم ظاهر شد؛ «بگیر اینو عصابمو خورد نکن، عصابم خورد بود یک چیزی گفتم، توام بهت برخورد یدفعه چرا..کی عصاب داره این روزا. بگیر اینو» غم، عصبانیت و پشیمانی ترکیب عجیبی از صورتش ساخته بود که توان نگاه مستقیم را از من گرفت. خواستم بخاطر دویدن و رها کردن ماشیناش تشکر کنم یا عذر خواهی، ولی چیزی نگفتم.گرفتم و راه افتادم.
بعد از نگهبانیِ در اصلی و قبل از وارد شدن به حیاط خوابگاه، چند خانم خسته، عبوس و عموما آماده ی انفجار در اتاق گیت حراست نشسته اند. وقتی رسیدم متوجه شدم نیم ساعتی میشود که پیک منتظر تحویل گیرنده بسته در سرما ایستاده و حالا که بچه ها تشریفشان را آوردهاند، حراست اجازه عبور از گیت را به دلیل رد شدن ساعت از زمان ورود و خروج نمیدهد، از طرفی باز کردن در شیشه ای توسط پیک ممنوع است. صحنه ای به غایت مشمئز کننده از حراست لم داده روی صندلی و مرد کلافه در سرما پشت در شیشه ای و دوستان در حال گپی که گویی در دنیای دیگری سیر میکنند.
گفتم:«بزارید بیاد تو از همینجا بسته رو تحویل بده، اینجا که همه حجاب دارند تازه کاملا مشخصه داخل چه فرقی داره با پشت در»
گفت:«نمیشه اینجا دوربین داره، آقا نباید بیاد»
گفتم:«حالا ایشون باید تا صبح بایسته تا گیت رو باز کنید؟»
{صاحب بسته بین بگو بخند با دوستانش نگاه کج و معوجی به من میاندازد، گویا از دخالت من ناراضی است}
-تو خودت دیر اومدی برگه پر کردی؟
-الان پر میکنم..بزارید بیاد تو یا ایشون رد بشه، بسته شو تحویل بگیره. قرآن خدا که غلط نمیشه!
{در حالی که چشم از موبایلش بر نمیدارد}
-تو برگه اتو پر کن.
دوبار داد زدم: «آقا بیا تو»
گوشیشو گذاشت کنار، اومد نزدیک و با لحن تهدید آمیزی گفت :«پر کردی شماره دانشجویی هم نوشتی؟» بسته را تحویل گرفت و مرد قندیل بسته رفت، آن دیگری که سعادت من به او گره نخورده، چرا که در مناسبات رفتاری من آنچه غایب است جامعه و سعادت جمعی است و آنچه طلباش تمام فضای فیزیکی شهر و روابطش را شکل داده است برنامههای ریز و درشت سعادت و فربهی شخصی در جامعه زدوده ترین حالت ممکن آن است. به شکلی که فرد بدنش، روانش و هر چیز دیگری که با ضمیر شخصی «اش» به او پیوند بخورد را میسازد در حالی که در مناسبات اجتماعی هر رفتاری را فارغ از مسئولیت نتایج آن برای دیگری، مجاز میشمارد. این وضعیتی است که از دل مناسبات اجتماعی کلی تری پیش میآید و فرافکنی آن به امری اخلاقی راه به جایی نمیبرد.
- ۰۰/۰۹/۲۴
یهو آخر متن چقدر جدی شد ;)
یه جا خونده بودم یکی از نمودهای دپرشن همین پرخاشگریه، سطح خشم زیر پوستی و پرخاش جاری توی خیابون ها نشون میده اوضاع برخلاف خنده ها و شوخی ها و سردرگمی ها چقدر افتضاحه توی این مملکت