اتوبوس نور کمی داشت و من خیره به کتاب ظهور و سقوط آدولف هیتلر غرق افکار پراکنده بودم....
یعنی اگر اون داور مدرسه هنر های زیبا رای آری میداد هیتلر یک هنرمند میشد و جنگ جهانی دوم اتفاق نمی افتاد؟؟؟؟یعنی اگر اون گروه کوچیک حزب کارگران آلمان هیتلر رو به گروهشون دعوت نمیکردن حزب نازی در تاریخ وجود نداشت؟؟؟
یعنی اگر اون کشیش اونطوری توی بیمارستان احساسات وطن پرستانه ی هیتلر رو بر نمی انگیخت هیتلر تصمیم نمیگرفت وارد سیاست بشه؟؟؟ .....
سرم سنگین شده یود..یعنی اون آدمایی که با یه آره یا نه گفتنشون باعث اتفاق های کوچیکی شدن که مسیر زندگی هیتلر رو تغییر میداد میدونستند دارن به جنگ جهانی دوم آره یا نه میگن؟؟...خدای من..مگه میشه؟؟؟ چرا انقدررر همه چیز به هم ربط داره...
دارم به این نتیجه میرسم که ما هر جای دنیا که باشیم با یه زنجیر نامرئی بهم وصل شدیم ....به قول یکی..شاید اگر منو ببرن بالا ،یه گوشه ای از آسمون که ازونجا به کل زمین مسلط باشم ،ببینم که وقتی پای یه کودک لاغر اندام آفریقایی پیچ میخوره روی زندگی من هم که یک قاره ی دیگه روزگار میگذرونم تاثیر میذاره..شاید واقعا همینطوره....
نمیتونم صدای این اگر اما هارو توی سرم قط کنم...که یکدفعه صدای یه پسر بچه که با عصبانیت و یه لهجه ی خاص و شیرین میگه :مامااان چرا انقد مردم نگا میکنن میخام نیگام نکنن زن چاقه هی نگا میکنه....بش بگو به من نگا نکنه..به صدا های توی سرم پایان میده...
و من میخندم شاید یکم بلند و اون زن چاق و مردم به من نگاه میکنن....
- ۹۵/۰۲/۰۹