تا گلو در کثافت رفتن هم با یاران خوش است!
- ۵ نظر
- ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۰
دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...
احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.
تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..
آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..
پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.
اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..
دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..
+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..
باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...
چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...
چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...
او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..
توان شرح قصه نیست!
+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!
از میان انبوه جمعیت و قلاب هایی که از چشم دانشجویان ازین سوی حیاط به آن سو پرتاب میشوند،که بگذری خندق آتش حراست را که به سلامت پشت سرگذاری....یک قدمی درگاه ساختمانی که خاطرات عجیب،دوستداشتنی و بعضا هولناکی را برایت رقم میزند...مامن گرمی یافت میشود...
به بهانه ی انتظار یگانه رفیقت ساعت ها همانجا می ایستی و درست هنگامی که در اقیانوس افکار پیچ در پیچ ات غرق شده ای،رد پایی تورا بیرون میکشاند، از روبرویت میگذرد و درست کنار تو...رد پا کنار تو مینشیند...!میرود..بال بال میزند.بازمیگردد و همانجا مینشیند...
.
.
.....
از اون پایین صبح تا شب ماشین رد میشه خونه هم همینطور بود ...نصف شب ها صدای رد شدن تریلی ها ..که با دور شدنشون کمتر و کمتر میشه..مثل یه آه که از سرمای جاده ها حکایت میکنه و از فاصله....و من به دوری فکر میکنم..به زندگی..به فلسفه..به ادعا...به پوچی..به پوفیوزان عالم...به ابراهیم، که میگفت :همدان!!!.یکی از روستاهای همدان..روستای روستاها..روبروی خونمون جنگل و کوهه با آبشار های فصلی..ولی...خب...اینا قشنگی هاشه کنارش هم قبرستونه..و پشتش خرابه....."
میگفتیم میبینی اینارو ،خیلی....
میگفت:اینا؟؟؟اصلا دوست های من نیستند!!..اینا....اینا برای اثبات نظریه ی داروین خلق شدند..
_:))))
میخندذ ...و من به خانه شان فکر میکنم به" رووستای روستا"..به شعور..به فاصله..به آبشار فصلی..به قبرستان..