نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۷/۲۰
    ه.

تا گلو در کثافت رفتن هم با یاران خوش است!

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ
شب گذشته را مینویسم تا آنچه را آموختم بخاطر بسپارم!
میخواهم بگویم میشود؛نیمه شب در پی بوی بدی که اتاق را خفه و تحملت را مچاله کرده است از تخت برخیزی و دو قدمی درب اتاق پاهایت از فاضلاب بالا زده ی آشپزخانه که همه ی سالن را گرفته است خیس شود و یکی از بهترین شب های زندگی ات رقم بخورد!
در شبی که گذشت فرش ها و رخت خواب ها خیس بود از گندآب فاضلاب و ما تا صبح خندیدیم. فرش و موکت شستیم و آشپزخانه را از محتویات شکم همسایه ها و خودمان خالی کردیم.
همه تا هفت صبح بیدار بودیم و احدی ناله نکرد از وضعیت به غااایت حال برهم زنی که پیش آمده بود.

--------------------
عمو:اشکال نداره دیگ این اتفاق ها مال خونه است!

+یک ساعت هی خودم و پتو رو بو میکنم میگم بو از چیه،آخرش هم شکم برد به فرزان!:")
+دل بده به کار!!
+بیا دخترم این سطل هم سهم تو!
:))))...


مشکلی نیست که آسان نشود      مرد باید که هراسان نشود.:))))
  • دازاین

بنشاندی...ننشستی؟

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ
درست شبیه صدای خنده های هم سوییتی ها در خوابگاه خالی،شبیه بوی گچ در کلاس های وایت بوردی،شبیه صدای موسیقی محو شده در فضای خانه ی خالی صبح پس از میهمانی...





+من به اتفاق هایی که عقلت میبیند و فراموش میشوند و اتفاق هایی که دلت میبیند و تا آخر عمر به دلت میمونه فکر میکنم..


+بیا تا حدیث دل بشنوی...(مرضیه یِ جان)
  • دازاین

به این راه معتاد شو.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

دست هایم را محکم در هم قفل کردم که مبادا زندگی از میان انگشتانم بلغزد و مرا تنها گذارد.به صندلی ام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،آژیره آهی که از سینه ام برمیخاست و بغض تشنج کرده ای را با خود حمل میکرد بلند شد و با احتیاط از میان دندان هایم بیرون خزید...

احساس می کردم کسی با مهارت یک بازجو تمام محتویات ضمیرم را به یغما برده و مرا از خود تخلیه و با خود بیگانه ساخته است.

 تنها هوای حل شده در عطر قهوه و موسیقی(ای) دلنشین بود که از بینی و گوش وارد این غار خالی روبه زوال میگشت چرخی درآن میزد و پس از تقطیر از چشمانم جاری میشد..

آمده بودم تکه های پیچ در پیچ مغزم را از گوشه و کنار این کافه و خیابان ها،زیر کفش های عابران و چرخ ماشین ها جمع کنم..شش ساعت راه رفته بودم و دست خالی راهی آخرین مقصد،آمادگاه طبقه ی فوقانی سوره،شده بودم.. آنچه که دیدم همه غبار بود و شبه..

پرده های صورتی ای جای کرکره های چوبی را گرفته بود میگفت:هیچ چیز شبیه سابق نیست.

اینجا رادیو نیست و من آن دخترک پرشوری که دوسال قبلتر روی صندلی روبرو نشسته بود نیستم..

دست هایم را به آرامی از هم باز کردم و روانه ی خانه شدم..

 

 

+بین شناخت و قضاوت مرز باریکی هست، باریک ولی به عمیقی سطح تا هسته ی زمین...یادم باشه اسم هر قضاوتی رو شناخت و هر شناختی رو قضاوت نذارم..

 

 

 

  • دازاین

ما که از آتش زیر خاکسترِ دیگری بی خبریم را

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...

 چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...

چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...

او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..



توان شرح قصه نیست!



+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!


+رو سر بنه به بالین





  • دازاین

رد پا!

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

از میان انبوه جمعیت و قلاب هایی که از چشم دانشجویان ازین سوی حیاط به آن سو پرتاب میشوند،که بگذری خندق آتش حراست را که به سلامت پشت سرگذاری....یک قدمی درگاه ساختمانی که خاطرات عجیب،دوستداشتنی و بعضا هولناکی را برایت رقم میزند...مامن گرمی یافت میشود...

به بهانه ی انتظار یگانه رفیقت ساعت ها همانجا می ایستی و درست هنگامی که در اقیانوس افکار پیچ در پیچ ات غرق شده ای،رد پایی تورا بیرون میکشاند، از روبرویت میگذرد و درست کنار تو...رد پا کنار تو مینشیند...!میرود..بال بال میزند.بازمیگردد و همانجا مینشیند...

.

.

.....

  • دازاین

اینجا ماکت کوچکیست.

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ
در چهاردیواری کوچک ما...در انتهای سوییت بیست..اتاق509.."ما" زندگی میکند.مایی که شبیه هم میخندیم،شبیه هم نیمه شب ها در خفا میگرییم،راه میرویم،روی تخت هامان مینشینیم و ساعت ها به گوشی و کتاب هامان خیره میشویم..
ما اینجا در سلول 509 روزمرگی میکنیم ،مایی که هرکدام از شهر، نه، بلکه از سیاره های متفاوتی آمده ایم..

"ما" به مدد سکوت در آرامش ِتمام روز را شب میکند..به مدد سکوت...




+تمام امروزم را اگر بنوازم>>>دایه دایه<<<خواهد شد.:)

  • دازاین

تو بمان و نماد باش..

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ق.ظ
گفت:موضوع امشب "دوستی و دوست داشتن.بنویس!
نوشتم..زیاد و چرند تر از این چند خط هم حتی...همه دروغ بود...

میخواستم بگویم روزی که فهمیدم چرا همه را دوست دارم و از "همه" بیزارم...درباره ی دوست داشتن خواهم نوشت...روزی که اثبات کردم " عشق"دست نیافتنی تر از آن است که در هم خوابگی جان گیرد ،از دوست داشتن میینویسم...
خواسنم بگویم من با تمااام مفاهیم قراردادی بشر سر جنگ دارم و زمان به من نشان داد که این لعنتی های قرار دادی هم با من در نزاع اند و به همین خاطر است که برای من شکل دیگری معنا میدهند..و برای ذیگرانی که شاید دوستشان دارم این معانی غریب است و... برای من محلک...مثل یک سم قراردادی!
  • دازاین

از اون پایین صبح تا شب ماشین رد میشه خونه هم همینطور بود ...نصف شب ها صدای رد شدن تریلی ها ..که با دور شدنشون کمتر و کمتر میشه..مثل یه آه که از سرمای جاده ها حکایت میکنه و از فاصله....و من به دوری فکر میکنم..به زندگی..به فلسفه..به ادعا...به پوچی..به پوفیوزان عالم...به ابراهیم، که میگفت :همدان!!!.یکی از روستاهای همدان..روستای روستاها..روبروی خونمون جنگل و کوهه با آبشار های فصلی..ولی...خب...اینا قشنگی هاشه کنارش هم قبرستونه..و پشتش خرابه....."


میگفتیم میبینی اینارو ،خیلی....

میگفت:اینا؟؟؟اصلا دوست های من نیستند!!..اینا....اینا برای اثبات نظریه ی داروین خلق شدند..

_:))))

میخندذ ...و من به خانه شان فکر میکنم به" رووستای روستا"..به شعور..به فاصله..به آبشار فصلی..به قبرستان..


  • دازاین

به نام خواهر

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ
همین که از کیلو متر ها دور تر از جایی که من ایستاده ام.. سراغ سرگیجه های سردر گم و پرسه زن مرا میگیری و میگویی"میمیریا !!!"من مرده ام...
همین که از کیلو متر ها دور تر از جایی که من زل زده ام به میز چوبی کنار دیوار و ذهن اطرافیان را میخوانم "خبر خوش آشنایی" میدهی...و من از ذوق با مرگ یک ساعت میرقصم و بلند بلند میخوانم "کاااش توهم حااال مرا داااشتییی سینه ای از کینه جدااا داشتیی..."
همین که خانه ی "آنها" را با بغض ترک میکنم و چند..شاید هم چندییین و چنددد قطره اشک میریزم و یک دفعه یاد تو می افتم و بااز تو از کیییلومتر ها دوورتر از این خیابان..نه من..! با من حرف زمیزنی ،به خود می ایم... داارم میخندم..بلند بلند...واقعی...
همین که کیلووومتر ها نزدیک تر از من به من ایستاده ای....تورا عاشقم!!



پینوشت:میخواستم بگم ممنون... از شما که سر منگ منو با یادتون آروم کردید.
فرزانه ی خاهرجانه پاره ی تن جان ..
  • دازاین

life is beautiful

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ
از امید میگه از عشق و وظیفه نه در زیر آسمان آرام و زندگی معمولی بلکه در اردوگاه های کار اجباری و کوره های انسان سوزی...این فیلم رو ببینید!!


  • دازاین