ما که از آتش زیر خاکسترِ دیگری بی خبریم را
باید تمام آنچه او برایم گفت را به یاد داشته باشم...
چه بی حد خرسندم که در تمام این سال ها که هرکس از آنها حکایتی نقل و با ناسزایی بدرقه شان میکرد،گفتم ما خارج ازین دایره ایم خمش!!...و تن به حقارت قضاوت ندادم نه در ذهن و نه در کلام...
چشمانش خیس بود،دستانش میلرزید و صدایش دریای مواجی بود که به ساحل میرسید،آرام میگرفت و دوباره میخروشید..حتی ماسه های کوچک لرزان کناره ی ساحل مواجش را میشنیدم...
او که اکنون در آستانه ی 60 سالگی است تمام آنچه زندگی اش را به این نوا در آورده بود را با صادقانه ترین کلمات برایم هجی کرد..
توان شرح قصه نیست!
+وقتی مولانا در بستر بیماری بوده قبل از مرگش در آخرین نصیحتی که به فرزندش بهاالدین ولد میکنه این غزل رو میگه:
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
+بهم گفت ببین هرموقع احساسی به کسی داشتی به ماجرا،به حس و حالت ناخونک نزن،خیال پردازی نکن..اگر نه بد می سُری!