خب راستش من تا این لحظه خیال میکردم اینکه من از گذشته و بخصوص کودکی و
نوجوانی خاطره ی چندانی ندارم بخاطر این بوده که لحظات هیجان انگیزی که
خارج از روزمرگی بوده باشه و اتفاق هیجان انگیزی واسم افتاده باشه
نداشتم...یا اینکه اون اتفاق لعنتی باعث شده من به ذهنم دستور بدم ازون سال
به قبل رو پاک کنه البته این احتمالش هست ..حتی اگر اینطور باشه خب پس از
8سالگی به بعد چی میشه؟؟
آره..همونطور که گفتم هیچ اتفاقی مثل یه خوراکی واقعیه مزه دار به خاطرم
نمیاد..خاطراتم مثله تکه های ریز ریز شده ی ابر میمونه زیر دندون..
واسه اینکه هیچوقت با تمام وجود و با این فکر که شاید این آخرین روز
زندگی منه و با این فکر که شاید این آخرین دیدار منه آخرین آغوش من یا
هرچی...بهش نگاه نکردم همیشه جسمم توی زمان حال دست و پا میزده و روح و
فکرم دنباله اسب رم کرده ی آینده میدویده بلکه بتونه مسیرش رو پیش بینی
کنه..
آره حقیقت اینه که انقدر توی آینده غرق بودم همیشه که حتی خاطرات زیادی ندارم..اونی هم که هست همش سیاه سفید و ماته..خیلی مات..
من هیچوقت ندیدم..
درحالی که زندگی اطرافم در جریان بود چشم هامو بستم و به پیدا کردن زندگی در آینده فکر کردم
...مدام..
همیشه...
سعی میکنم لحظه های تلخ و تندو شیرین و ملسه زندگی رو جدی تر بگیرم و مزمزش کنم...