تا صدای کلید های کیبوردت با باران و شجریان در هم آمیزد..
چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ
بنویس دوست من بنویس...هنگامی که،شبِ قبل 6ساعت به جاده چشم دوخته ای و به آینده فکر کرده و هزاران بار برخود لرزیده ای بنویس...هنگامی که گوشه ی تخت خوابگاهی ات کز کرده ای و در حالی که آسمان با شب زنده داران سر مدارا دارد و میبارد و تو از عمق وجودت نفس میکشی..پی در پی...عمیق...و شجریان در گوش ات میخواند "ببار ای بارون ببار با دل و گریه کن خون ببار.."و تو به شب قبل و شب های بعد فکر می کنی،بنویس دوست من...
هنگامی که به وظیفه می اندیشی...به برادر نوجوان و مشکلاتی که فقط تو میدانی...هنگامی که به زینب می اندیشی "محبوب تو خیلی اطلاعات داری ..خوش بحالت محبوب..محبوب خودمو گم کردم" بنویس زینب دوست من بنویس..."من اطلاعات زیادی ندارم زینب..آروم باش و..."حرف هایی که باید میبافتم تا بگویم بنویس دوست عزیز تر از جانم...
وظیفه.....
وظیفه...
وظیفه یا دوری جور در نمی آید....دوری با شنیدن صدای لرزان خواهر و آینده ی مه آلود برادر جور در نمی آید...
هنگامی که به وظیفه می اندیشی...به برادر نوجوان و مشکلاتی که فقط تو میدانی...هنگامی که به زینب می اندیشی "محبوب تو خیلی اطلاعات داری ..خوش بحالت محبوب..محبوب خودمو گم کردم" بنویس زینب دوست من بنویس..."من اطلاعات زیادی ندارم زینب..آروم باش و..."حرف هایی که باید میبافتم تا بگویم بنویس دوست عزیز تر از جانم...
وظیفه.....
وظیفه...
وظیفه یا دوری جور در نمی آید....دوری با شنیدن صدای لرزان خواهر و آینده ی مه آلود برادر جور در نمی آید...
دیگه من نگماااااا .....
آره بنویس .. بنویس ...
و قسم به قلم