آنچه یافت می نشود....شما میدونید؟؟؟
اخیرا کتاب زیبای "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نادر ابراهیمی رو خوندم..خوب بود ولی طبق معمول تکرار یک چیز منو آزار میداد و اون اینکه چرا همیشه نقش معشوق توی داستان ها اینطوری تعریف میشه..
یک جسم منفعل که هیچ فکر و اراده و منطق و احساس و اندیشه و شخصیت عاقل و با درکی درونش نیست!چرا معشوق ها توی اکثر داستان هامون انقدر پوچ اند.. در ظاهر نه ولی باطنا پوچ و منفعل اند...حالا سوال اینجاست که آیا جنس زن میطلبه که اینقدر منفعل باشه؟آیا در دنیای واقعی هم همینطوره ؟ آیا مردها دوست دارند که معشوق منفعل داشته باشن؟
و چرا ما همیشه از درد عاشق ها حرف میزنیم؟..مورد عشق کسی که هیچ تعلق خاطری بهش نداشته باشی واقع بشی هم زجر آوره...چرا همیشه ازونطرف نگاه میکنیم؟
شاید اگر داستان هایی از زبان و دنیای کسی که ابراز عشق کسی باعث عذابشه بشنویم این قدر هنگام عاشق شدنمون احساس حق به جانب داشتن و شخصیت مثبت داستان بودن رو یدک نکشیم...
.