اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده
سالها پیش جشنِ عروسی دختر عمه و پسر عمویش را خوب بیاد دارم.. در حیاطی که امروز با پنج قدم ابتدا تا انتهایش را گز میکنم،میان دود اسپند گرگم به هوا بازی میکردیم از پله هایش بالا میدویدیم و از پنجره ی کنار پله ها وارد اتاق میشدیم،آخ که این ارتباط و ساخت تو در تو چقدر برایم هیجان انگیز بود...
امروز،سالها از جدا شدن دختر عمه و پسر عمویش میگذرد حیاط خانه ی عمه آنقدر کوچک شده که گویی آب رفته است، با پنج قدم میتوان تمامش را سیر کرد..امروز دختر عمه سردرد های میگرنی دارد و بالای همه ی کمد ها انبوهی از وسایل و جهیزیه ی خاک خورده به چشم میخورد..
امروز سکوت،سر درد میگرنی و خاک چسبیده به این حیاط کوچکی که نقشه ی ساختش هیچ نکته ی جالب و هیجان انگیزی ندارد،جز سه پله ی کوچک که برای زانو های پر درد عمه خانوم عذابی الیم است..خانه را پر کرده است.
ماجرای همیشگی ما و زمان...زندگی اتفاق عجیبیست.
+هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
سعدی🌱
- ۹۵/۰۴/۲۴