آزادی در ناامیدی است.
حالا روزها سریعتر و سبکتر میگذشتند چون استر نیلسون امیدش را از دست داده بود.
- ۰ نظر
- ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۲۵
حالا روزها سریعتر و سبکتر میگذشتند چون استر نیلسون امیدش را از دست داده بود.
تو نمیدانستی که آدمها زودتر از آنچه فکرش را بکنی من را خسته و فرسوده میکنند. تو نمیدانستی که من یک عمر لذتبخشترین تفریحاتم را تنهایی انجام دادهام و چقدر آدم تنهاگردِ تنهاخورِ تنها بمانی هستم. تو نمیدانستی که اینها برای من منافاتی با دوست داشتن و خواستن کسی با تمام جان ندارد، که میتوانم از جمعیت و معاشرت فرسوده و کلافه شوم اما هیچ به روی مبارک نیاورم و در فرسودگی که حضور از حدی بیشتر در من ایجاد میکند دوستشان داشته باشم. تو نمیدانستی که من تمام آنچه از وجودش در خودت غره بودی را در همه سالهای عمرم زندگی کرده ام. فرق ما اما این بود که تو به چیزی که به سختی برایش تلاش میکردی و دستآورد غرورآمیز زندگیات بود؛ به توان دست و پا شکستهی تنها دوام آوردنت مینازیدی و دوست داشتن و خواستن کسی را تهدیدی برای این مدال افتخار میدانستی و من توامان به تنهاییها و باهم بودنهایمان عشق میورزیدم و هیچ از اینکه جمعیت کسانی که دوستشان دارم خسته ام میکند، سرخوش و مفتخر نبودم و نیستم. فرق ما این بود که من چیزی را نقطه ضعف تمام سالهای زندگیام میدانستم و تلاش میکردم کنترل شده با صلح در جریان روزها و روابط ام جاری اش کنم، که تو دست آورد رنجها و آسیبهایت میشمردی و مفتخرانه از آن جانبداری و مراقبت میکردی.
منم آن زنی که تمام کشتیها
در او غرق گشته و تنهایش گذاشتند
و آنگاه که هیچ بادبانی
جز بالهایش برای او نمانده بود
آموخت که چگونه از زن بودن رها شود
و به پرندهی دریایی تبدیل شود
غاده السمان
خواب دیدم که سقوط کرده ام و انتظار متلاشی شدن در خواب مرا کشت.
بعد از رفتنت بدنم هم با من غریبه شده. من رو پس میزنه و میفهمم که اگر در توانش بود این روح زوار در رفته را توف میکرد کف آسفالتهای خیابان امیرآباد شمالی.
کمتر پیش میآید چیزی یا کسی را بخواهم. یعنی واقعا و فارغ از هرچیز تمنای حضورش را داشته باشم.
تو را اما میخواستم. میخواستم که باشی و حضورت را با چشم، گوش و پوست تن ام احساس کنم.
شنیده ام که جدایی شبیه تجربهی از دست دادن عزیزی در اثر مرگ اوست. تو اما برای من زنده ای، انگار این منم که مرده ام. فرو رفته ام در خلاء ای که هیچ صدایی از آن رد نمیشود،چشمانم بسته است و جز تصاویر تکرار شونده ای از خاطراتمان چیزی نمیبینم. گویی مرده ام و هیچکس نیست. هیچکس از این مرگ زود هنگام خبر ندارد، تو نیز. دارم فرو میپاشم. جانواران زیر این خاک به جان دست و پاهایم افتاده اند و من بی حرکت، بدون هیچ حسی، با قطره های اشکی که از کنار چشمان بسته ام لغزیده و گونه و گوش هایم را نمناک میکند افتاده ام اینجا، زیر این خاک، بی جان و آزرده.
از همان شبی که الف دستش را از صندلی عقب، روی شانهی ح که سخت مشغول حرکات موزون بود گذاشت و با ذوق گفت:«الهی من قربونت بررمم»، احساس کردم چیزی در من مرده است. دیدن آن صحنه و ذوق الف برایم بیمعنا بود و نمیتوانستم خود را لحظهای جای او تصور کنم، اما مسئله اینجاست که تا این لحظه و امروز حاضر نبودم این سردی و دل مردگی را در خود بپذیرم.
سفر و بودن کنار کسی که آن روی سکه را به روشنی دیده بود هم به نوعی یادآور همین نکته بود؛ یک مرگ تدریجی اما واقعی.
این یادداشت را بین پیش نویسهایم پیدا کردم. توضیح اینکه دقیقا چرا حال خوب کن و بسیار عجیب است در اینجا نمیگنجد. ولی...دست مریزاد خر درونم، من به تو افتخار میکنم.
شب هر زمان که آروم بگیره میخوابم و صبح باز با حرکات عجیب و ناگهانی سوسک سیاه افسردگی و اضطراب بین چشمها و گلوم بیدار میشم. از بغض به اشک و از اشک به بغض. بیدار؟ مطمئن نیستم حتی بشه اسمش رو بیداری گذاشت. اضطراب، ناامیدی، خشم و غم، غم و غم...
این وسط کرونا و عادت ماهانه، مسیر من به سمت دره های فاک رو هموارتر میکنه.
اونها میگن زمان التیام بخشه. برای کسی که زمان و مکان از درکش خارج شده و فقط بالا اومدن تدریجی گوه در چاهی که درش ایستاده رو احساس میکنه، زمان حتی اگر احساس بشه، چطور میتونه امیدوار کنند باشه.
با اینهمه آدمیزاد موجود عجیبیست. دوسال گذشته را که مرور میکنم، میبینم که نه، این اصلا با عقل جور در نمیاد، باید حتما حداقل در دو نقطه من تمام شده باشم. شاید هم تمام شدهم. کسی چه میدونه نویسنده این سطور چه ربطی به کسی که در خاطر من زنده است و اینچنین با اتفاق ها جنگیده داره.
میگفت ما نمیدونیم واقعا چی درسته. بنظر تو اون روزی که رفتی برای ما نفری دوتا شیرکاکائو خریدی تمام شده؟ من که هنوز منتظرم برگردی. آخ که اوقم میگیره از فلسفه بافتن برای به رسمیت نشناختن رنجی که اینجا و اکنون روی سرمون خراب شده.
اگر بود حتما میگفت اور ری اکت میکنی/ نکن با خودت این کار رو. این اور ری اکت نیست جانم. این پذیرش گند بالا آمده و زدن به دل دره های فاک با شجاعت و به امید بالا آمدن از اونطرف دره است...و کشیدن طنابی که به کمرم انداختی...جز به پیش و پس کشیدنم در این درهی کثافت حاصلی نداره.
فلج کلامی، فلج شدن کلامی، حتما چیزی در جایی در رابطه با این عارضه باید وجود داشته باشد.
فرورونده در سیاهی فزاینده. این همان چیزی بود که من بودم. اگر میماندم، اگر بمانم.
دست و پا زدنم تلاشی بود برای گریز، جهد غریقی در سیاهی قیر مانند. حال بلندترین گام این فرار. اگر نگریزم، اگر بلغزم، اگر سیاهی از سرم بگذرد...
عصایت را با خونسردی و احتیاط از اینکه مبادا از سیاهی این شب قطرهای بر آن بنشیند بر سرم میگذاری. میبینم که فرو میروم. میبینم که با چشمانت مرگم را نوید میدهی و با اینهمه دستانم را به علامت تسلیم بالا میبرم. تو اما با چابکی عصایت را از سیاهی شب من میدزدی، مبادا که لکهای بر آن بنشیند و بر روشنایی پرتلألو روزهایت اثری از من باقی بگذارد.