سفر به اعماق گوه
شب هر زمان که آروم بگیره میخوابم و صبح باز با حرکات عجیب و ناگهانی سوسک سیاه افسردگی و اضطراب بین چشمها و گلوم بیدار میشم. از بغض به اشک و از اشک به بغض. بیدار؟ مطمئن نیستم حتی بشه اسمش رو بیداری گذاشت. اضطراب، ناامیدی، خشم و غم، غم و غم...
این وسط کرونا و عادت ماهانه، مسیر من به سمت دره های فاک رو هموارتر میکنه.
اونها میگن زمان التیام بخشه. برای کسی که زمان و مکان از درکش خارج شده و فقط بالا اومدن تدریجی گوه در چاهی که درش ایستاده رو احساس میکنه، زمان حتی اگر احساس بشه، چطور میتونه امیدوار کنند باشه.
با اینهمه آدمیزاد موجود عجیبیست. دوسال گذشته را که مرور میکنم، میبینم که نه، این اصلا با عقل جور در نمیاد، باید حتما حداقل در دو نقطه من تمام شده باشم. شاید هم تمام شدهم. کسی چه میدونه نویسنده این سطور چه ربطی به کسی که در خاطر من زنده است و اینچنین با اتفاق ها جنگیده داره.
میگفت ما نمیدونیم واقعا چی درسته. بنظر تو اون روزی که رفتی برای ما نفری دوتا شیرکاکائو خریدی تمام شده؟ من که هنوز منتظرم برگردی. آخ که اوقم میگیره از فلسفه بافتن برای به رسمیت نشناختن رنجی که اینجا و اکنون روی سرمون خراب شده.
اگر بود حتما میگفت اور ری اکت میکنی/ نکن با خودت این کار رو. این اور ری اکت نیست جانم. این پذیرش گند بالا آمده و زدن به دل دره های فاک با شجاعت و به امید بالا آمدن از اونطرف دره است...و کشیدن طنابی که به کمرم انداختی...جز به پیش و پس کشیدنم در این درهی کثافت حاصلی نداره.
- ۰۱/۰۵/۱۴
آخ از این درههای فاک 🤣
چه توصیفات قشنگی... غمش به دلم میشینه.