پیش از سفر به اعماق گوه۲
جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۵۳ ب.ظ
از همان شبی که الف دستش را از صندلی عقب، روی شانهی ح که سخت مشغول حرکات موزون بود گذاشت و با ذوق گفت:«الهی من قربونت بررمم»، احساس کردم چیزی در من مرده است. دیدن آن صحنه و ذوق الف برایم بیمعنا بود و نمیتوانستم خود را لحظهای جای او تصور کنم، اما مسئله اینجاست که تا این لحظه و امروز حاضر نبودم این سردی و دل مردگی را در خود بپذیرم.
سفر و بودن کنار کسی که آن روی سکه را به روشنی دیده بود هم به نوعی یادآور همین نکته بود؛ یک مرگ تدریجی اما واقعی.
این یادداشت را بین پیش نویسهایم پیدا کردم. توضیح اینکه دقیقا چرا حال خوب کن و بسیار عجیب است در اینجا نمیگنجد. ولی...دست مریزاد خر درونم، من به تو افتخار میکنم.
- ۰۱/۰۵/۱۴