امین بزرگیان، که عنوان متن نیز برگرفته از نوشتههای اوست، در یادداشت خود بر مرگ هاله، نوشته است:«اگر مردگان میتوانستند لحظهای بازگردند، هرچند کلامشان خطاب به دشمنانشان بود اما با چشمانشان از دوستانششان میپرسیدند».
ارسطو در جایی مینویسد:«ای دوستانِ من، دوستی وجود ندارد».
غمیگن تر از آنم که بتوانم جملات بی سر و ته و احساسات بی شکلم را به قالب جملات و یادداشتی منسجم در آورم...در سرم تنها یک سوال، مثل مرغ سر بریدهای حیران و مضطرب، اینطرف و آنطرف میدود؛ در غم از دست دادن دوست چه میتوان کرد؟
از دست دادن یک رابطه عاشقانه همواره توام با یک امید است. امید به التیام، پذیرش اینکه این اتفاق روال روابط عاشقانه است، فکر کردن به اینکه به قول فرنگیها شما سولمیت یکدیگر نبوده و دِ وان شما جایی همان بیرون نفس میکشد و روزی دیدار خواهید کرد، الگوهایی از پیش موجود برای مواجهه با این فقدان خواسته و یا ناخواسته وجود دارد که به رنج شما معنا بخشیده و از طرفی کرانههای آن را حد میزند...
از دست دادن دوست اما ما را با حجم عظیمی از ابهام و احساس فشار هوا در ریهها تنها میگذارد...در غم از دست دادن دوست چه باید کرد؟
غمگینتر از آن ام که بتوانم ابر بی شکلی که در گلویم گیر افتاده است را به سمت دهان یا انگشتانم هدایت کنم.
اولین باری که کسی را در غم فقدان دوست دیدم، به 13 سال پیش برمیگردد. به یاد دارم بابا تازه از محل کارش به خانه آمده بود که خبر رسید مجید، رفیق بیست سالهاش در اثر یک سکته ناگهانی فوت کرده است. همین که به خود آمدیم صدای بسته شدن در حیاط و روشن شدن موتور آمد. چند ساعت بعد، حدود نیمههای شب بابا با چشمان خیس و صورتی بیروح برگشت. من، مامان و فرزانه تمام مدت بدون یک کلام حرف زدن در حیاط منتظرش نشسته بودیم. آن شب وقتی بابا برگشت، تلویزیون را روشن کرد یک ویدئو از آخرین کنسرت مرضیه که مجید برایش آورده بود را سر داد توی دستگاه و کل زمان کنسرت، تا دم دمهای صبح، درحالی که اشکهایش متوقف نمیشد، با یک لبخند عجیب روبه روی تلویزیون ایستاد و ما پشت سرش...شاید منتظر سقوط...چیزی شبیه به جمعیتی که در زمان آتش گرفتن یک ساختمان چند طبقه، دور ساختمان جمع شده و به امید پریدن یک نفر و امکان نجات او به پنجرهها چشم میدوزند.
از آن زمان، وقتی دوستی را به هر شکلی از دست میدهم. آن شب را بخاطر میآورم. اینبار چند قدم جلوتر، کنار دست بابا ایستاده ام...
دوستی که با مرگش به ما زخم میزند، هنوز راه سخن گفتن با وی در خیال و مرور خاطرات را از ما نگرفته است. اما دوستی که تصمیم میگیرد ارتباطش را قطع کند، گویی حق به یاد آوردن آنچه موجب آن لبخند کوچک میان شتک غمها است را هم بر آدم ممنوع میکند. با این حال و به قول بزرگیان:«نداشتن دوست (نبودنش با ما) را به نبودش، هر لحظه ترجیح میدهم تا زندگی همچنان معنادار باشد...»