غیاب
ماهها از آن قدم زدن های کذایی و ساعتها حرف و حرف و حرف زدن میگذرد، از جدایی توافقی و آراممان.
بر خلاف چند ماه پیش، حالا احساس میکنم که جداییِ «آرامـ»، «دوستانه»، «توافقی» و یا هر نام دیگری که بهش بچسبد، بدترین تجربهی جدایی است. انگار در سوراخ آتشفشان دلت، همان که خروجیاش جایی در انتهای گلو است، چوب پنبهی بزرگی چپانده باشی تا مذاباش از چشم و دهان و بینیات فواره نزند. صورتات اما از سرزمین مذاب دلت اعلام استقلال کرده و ربات گونه حالت همیشگیاش را حفظ کرده است.
انگار شب بخوابی و بدون شنیدن صدای بمب و داد و فریادی، صبح با ویرانهها و اجساد تکه پاره در اطرافات بیدار شوی؛ گیج، سردرگم، ناباور و مضطرب. صورتات اما از سرزمین ویران دلات اعلام استقلال کرده و ربات گونه و بی اعتنا به خرابیها، مثل یک کارمند اتو کشیده، صبح به صبح، درحالی که راهاش را از میان بدنهای خونین باز میکند و مراقب است لکهای بر لباساش ننشیند، به کارهایش میرسد.
یک جایی مثل امروز اما، ناگهان فشار مذاب چوب پنبه را از جا میکند و یا بوی باروت تمام صحنههای از یاد رفتهی لحظهی ویرانی را به یادت میآورد و برای این اتفاق یک جملهی کوتاه شبیه به؛ «مدتی نیستم»، در بایوی اکانت تلگرام کافی است...
"A sense of someone"
Anne Magill
- ۰۰/۰۷/۰۴
شاید نیاز به "سالها" باشه تا چنین خداحافظی ای با سلامی دوباره به پایان برسه، اما مطمئن باش اون روز میرسه....
به شرط اینکه توی اون "سالها"، خودت رو ساخته باشی و شده باشی آنچه که هستی!
دیدم که میگم :)