بیا ی دقه معمولی باش
از خود راضی بودن فلانی و تمایزی که بین راه خودش و دیگران قائل میشد بدجور بهمریخته بودم..اینکه فکر میکرد همه واسه کتاب خوندن یا هرکار دیگه ای کلی پشتیبان و مشوق و مرشد داشتن ولی او...او مثل چریکی جان باخته و تک سوار شروع به یادگرفتن و تجربه کردن کرده...جمله ای که مدام تکرار میکرد؛من خود خوانده ام.من خیلی از سنم بیشتر تجربه دارم.راستی استاندارد وزن تجربه ی هر سن چقدره؟
همینطور که توی مغزم جمله هاش تکرار میشد و بد و بیراه نثارش میکردم،دیدم کم نبودن این چریک های تک سوار تجربه گرا که ساعت ها گفته و بافته بودن و من با نگاهی شبیه چوب درختِ خواب زمستانی رفته نگاهشون کرده بودم.این حس یک غده ی سرطانیِ مسریه قطعا مسریه اگر نه این حد از کثرت...بعیده.
- ۲ نظر
- ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۰