دیوار ها ی خوابگاه امشب به هم نزدیک شده اند
یک شماره ی ناشناس فرستاده بود"تسلیت میگم غم آخرتون باشه"
فاطمه بهم ریخت یک حالِ مزخرف از مچ پاهاش اومد بالا به قلبش آویزان شد و اشک هاشو از چشمای شادش هل داد بیرون..رمق زانوهاشو گرفت و همونجا نشاندش..و منی که نظاره گرِ این وحشتناک ترین حالِ خرابِ ممکن یکی از عزیزترینها بودم..
خودمو باختم..خودمو باختم و نفهمیدم که چی شد و کدوم قانون منطق و روان شناسی میتونه این حجم دگرگونی بابت یک پیام رو توجیح کنه..
.
مرگ خبر میکند!احساس میکنم همه ی کسانی که میمرند پیش از زمان رفتنشان احساس میکنند حتی مطمئن میشوند و با کسی در اینباره سخن میگویند یا نمیگویند،انکار میکنند یا باور میکنند..ولی مرگ خبر میکند..
زمان...عجیبه..گذر زمان وحشتناک هولناک و عجیبه..دیشب بهترین شبِ خوابگاهیمان و امشب بدترینش...ما از هیچی خبر نداریم و با چشم های بسته در اتوبان زندگی میدویم..ولی وقتی ی ماشین بهمون نزدیک میشه قبل از تصادف قبل از زمان مرگ صدای بوقش بهمون هشدار میده شاید...
روبه قله روبه دره...کی میدونه؟؟وقتی انقدر دویدی و دور خودت چرخیدی و چرخیدی که از سرگیجه چون مستی لایعقل به این سو وآن سو کشیده میشی چه بدونی قله یا دره از کجا بدونی سرعتت زیاد شده و دره است یا کم شده و قله است...اصلا گاهی چه اهمیتی داره
قدر همو بدونیم...محبت کنیم تا کمتر درد بکشیم و گاهی به از دست دادن فکر کنیم.
.
.
.
×میدونم پست ها یکی از دیگری داغون تره ولی...لازم دارم لااقل به اینجا واسه این حرافی های بی سبب.ببخشید و حلال کنید بابت دقایقی که شاید از همین چند نفری که آمار بلاگ نشون میده اینجا میسوزه.
- ۴ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۰