قسمت اول: آن مرد مست است.
سالها پیش و برای آخرین بار معشوق اش را روی همین پلههای مرمری مغازهی عتیقهفروشی، نبش کوچهی هشتم بوسیده بود. و حالا هر شب مست و ژولیده با لباس سفید و نازکی که یقهاش بهطرز عجیبی باز است، حوالی نیمهشب، روی همین پلهها مینشیند و زل میزند به پنجرهی سفیهی ما.
اولین بار شب چهارشنبهسوری از ایوان بزرگ سفینه او را دیدیم. میم گفت«آخی بهش بگیم بیاد بالا، چه تنهاست». ح که شوهر میم است، جواب داد:«حالش خوب نیست آقا، نرید تو نخاش» من گفتم:«چرا قلپ قلپ نوشابه میخوره. نوشابه اس یا نوشیدنیهای فرحزا؟ شاید هم یه چیزی زده کره کرده» و قیافهی آدمهای خیلی بلد را به خودم گرفته بودم. امشب که درسهای تلنبار شده و قص علی هذا دلم را فشرده بود و بیرون زدم، باز هم او را دیدم. با همان لباسها و همان حس و حال درست همانجای قبلی نشسته بود. گویی که برای آخرین بار معشوقاش را روی پلهی عتیقه فروشی نبش کوچهی هشتم بوسیده باشد.
- ۰۱/۰۱/۱۹
جاهایی که آدم تو زندگیش جا میمونه...