مأمنی بود که نیست
سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
تو دیدی که من او را خانهای بودم، امن، عاشق و گرم، بیمهابا آوارم کرد. بر سر خرابههایم ایستاد، ویرانه را به آتش کشید. با خود میگفتم مگر میشود ویرانهای را ویرانهتر کرد؟ نبودی را نابودتر؟ این پیشه او بود، هربار که این من شکسته را مشتاقانه پیش کشیدم حریصانه دست برد و بر زمین زد. گریه بر سر آوار به آتش کشیده چه سود؟ به رگ کشیدن تکههای شکسته چه حاصل؟
- ۰ نظر
- ۲۲ آبان ۰۳ ، ۲۱:۱۶