به ما که فکر میکنم گریهام میگیرد، برای دوستی و عشق بی چون و چرامان ذوق میکنم.
به ما که فکر میکنم خندهام میگیرد، به دوستی و عشق بی چون و چرامان میخندم.
به ما که فکر میکنم سکوت میکنم، به دوستی و عشق بی چون و چرامان غبطه میخورم.
درست یا اشتباه داستان را نمیدانم، از آن حال و هواهایی است که چند سال باید از آن بگذرد تا بتوانم نقطهای که از آن آمده و ردی که بر من انداخته است را ببینم، اما این روزها از منِ بسیار فصل کننده به من بسیار وصل کننده تبدیل شدهام، بسان بیمار در حال احتضاری که دیگر این دنیا و همهی متصلاتش برایش بسیار پوچ و بیمعنا و بینهایت زیبا و به یاد ماندنی شده باشد از همهی احساسهای بد گذر کردهام، آدمها را میفهمم، به خودم و آنها حق میدهم و انتظاری جز بودن از آدمها و خودم ندارم. بودن و دوام آوردن، حالا به هر شیوهای، با تمام نقصانهای انسان بودن.
نمیدانم این هم از عوارض گل درشت تروماست یا بزرگ شدن یا حتی... ولی احساس جدید و عجیبی است.