نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

|من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی|

نیروانای نارس

:)
نیروانا: عمق آرامش ذهن و پاکی مطلق ،بعدی از زندگانی خالی از زمان و مکان.




دازاین: آنجا بودن.
شاید از اینرو که دازاین کاملاً بی‌بهره از فهم پیشاپیشی و یقینی‌ِ هستی‌شناسانه‌ای است که بتواند پاسخ‌گوی این «جا»یی که از آن آمده‌ایم و بدان می‌رویم، باشد.



همایونی انگار مقاله نوشته تعریف مفاهیم میکنه. اینجا هم کارکردی نداره جز بلغور روزنوشت‌هایی که اون بیرون بهتره گوشی خرج شنیدنش نشه، از فرط استخفاف و چرندی ولی خب باس گفت محض ادامه ی حیات مثلا.






طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

زهر انتظار

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۵۷ ق.ظ

خواب دیدم که سقوط کرده ام و انتظار متلاشی شدن در خواب مرا کشت. 

  • دازاین

یک زخم زدی، گذشت و شد هزارتا.

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ

بعد از رفتنت بدنم هم با من غریبه شده. من رو پس میزنه و میفهمم که اگر در توانش بود این روح زوار در رفته را توف میکرد کف آسفالت‌های خیابان امیرآباد شمالی‌.

 

  • دازاین

کوچه مظفر، نیا

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۱۹ ب.ظ

کمتر پیش می‌آید چیزی یا کسی را بخواهم. یعنی واقعا و فارغ از هرچیز تمنای حضورش را داشته باشم.

تو را اما میخواستم. میخواستم که باشی و حضورت را با چشم، گوش و پوست تن ام احساس کنم.

شنیده ام که جدایی شبیه تجربه‌ی از دست دادن عزیزی در اثر مرگ اوست. تو اما برای من زنده ای، انگار این منم که مرده ام. فرو رفته ام در خلاء ای که هیچ صدایی از آن رد نمیشود،چشمانم بسته است و جز تصاویر تکرار شونده ای از خاطراتمان چیزی نمی‌بینم. گویی مرده ام  و هیچکس نیست. هیچکس از این مرگ زود هنگام خبر ندارد، تو نیز. دارم فرو میپاشم. جانواران زیر این خاک به جان دست و پاهایم افتاده اند و من بی حرکت، بدون هیچ حسی، با قطره های اشکی که از کنار چشمان بسته ام لغزیده و گونه و گوش هایم را نمناک میکند افتاده ام اینجا، زیر این خاک، بی جان و آزرده. 

 

  • دازاین

پیش از سفر به اعماق گوه۲

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۵۳ ب.ظ

از همان شبی که الف دستش را از صندلی عقب، روی شانه‌ی ح که سخت مشغول حرکات موزون بود گذاشت و با ذوق گفت:«الهی من قربونت بررمم»، احساس کردم چیزی در من مرده است. دیدن آن صحنه و ذوق الف برایم بی‌معنا بود و نمی‌توانستم خود را لحظه‌ای جای او تصور کنم، اما مسئله اینجاست که تا این لحظه و امروز حاضر نبودم این سردی و دل مردگی را در خود بپذیرم. 

 

سفر و بودن کنار کسی که آن روی سکه را به روشنی دیده بود هم به نوعی یادآور همین نکته بود؛ یک مرگ تدریجی اما واقعی.

 

 

 

 

 

این یادداشت را بین پیش نویس‌هایم پیدا کردم. توضیح اینکه دقیقا چرا حال خوب کن و بسیار عجیب است در اینجا نمیگنجد. ولی...دست مریزاد خر درونم، من به تو افتخار میکنم. 

  • دازاین

سفر به اعماق گوه

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۲۷ ب.ظ

شب هر زمان که آروم بگیره میخوابم و صبح باز با حرکات عجیب و ناگهانی سوسک سیاه افسردگی و اضطراب بین چشم‌ها و گلوم بیدار میشم. از بغض به اشک و از اشک به بغض. بیدار؟ مطمئن نیستم حتی بشه اسمش رو بیداری گذاشت. اضطراب، ناامیدی، خشم و غم، غم و غم...

این وسط کرونا و عادت ماهانه، مسیر من به سمت دره های فاک رو هموارتر میکنه. 

اونها میگن زمان التیام بخشه. برای کسی که زمان و مکان از درکش خارج شده و فقط بالا اومدن تدریجی گوه در چاهی که درش ایستاده رو احساس میکنه، زمان حتی اگر احساس بشه، چطور میتونه امیدوار کنند باشه.

با اینهمه آدمیزاد موجود عجیبیست. دوسال گذشته را که مرور میکنم، میبینم که نه، این اصلا با عقل جور در نمیاد، باید حتما حداقل در دو نقطه من تمام شده باشم. شاید هم تمام شده‌م. کسی چه میدونه نویسنده این سطور چه ربطی به کسی که در خاطر من زنده است و اینچنین با اتفاق ها جنگیده داره.

میگفت ما نمیدونیم واقعا چی درسته. بنظر تو اون روزی که رفتی برای ما نفری دوتا شیرکاکائو خریدی تمام شده؟ من که هنوز منتظرم برگردی. آخ که اوقم میگیره از فلسفه بافتن برای به رسمیت نشناختن رنجی که اینجا و اکنون روی سرمون خراب شده. 

اگر بود حتما میگفت اور ری اکت میکنی/ نکن با خودت این کار رو. این اور ری اکت نیست جانم. این پذیرش گند بالا آمده و زدن به دل دره های فاک با شجاعت و به امید بالا آمدن از اونطرف دره است...و کشیدن طنابی که به کمرم انداختی...جز به پیش و پس کشیدنم در این دره‌ی کثافت حاصلی نداره.

 

 

 

  • دازاین

فلج کلامی

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۷ ق.ظ

فلج کلامی، فلج شدن کلامی، حتما چیزی در جایی در رابطه با این عارضه باید وجود داشته باشد. 

 

  • دازاین

امید به سان ستاره‌ای غلتیده در قیر سیاه شب

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ

فرورونده در سیاهی فزاینده. این همان چیزی بود که من بودم. اگر میماندم، اگر بمانم. 

دست و پا زدنم تلاشی بود برای گریز، جهد غریقی در سیاهی قیر مانند. حال بلندترین گام این فرار. اگر نگریزم، اگر بلغزم، اگر سیاهی از سرم‌ بگذرد...

عصایت را با خونسردی و احتیاط از اینکه مبادا از سیاهی این شب قطره‌ای بر آن بنشیند بر سرم‌ میگذاری. میبینم که فرو میروم. میبینم که با چشمانت مرگم را نوید میدهی و با اینهمه دستانم را به علامت تسلیم بالا میبرم. تو اما با چابکی عصایت را از سیاهی شب من میدزدی، مبادا که لکه‌ای بر آن‌ بنشیند و بر روشنایی پرتلألو روزهایت اثری از من باقی بگذارد.

 

 

 

  • دازاین

گیج‌گاه

پنجشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۲۶ ق.ظ

زیر لب زمزمه کرده بود که یک نوار تو خالی و بی آرمان است.  که هیچ احساسی ندارد. که نمی‌داند از زندگی و یا روابطش چه میخواهد، یک رابطه‌ی عاشقانه میخواهد یا نه و یا اصلا من به هیچ‌کجایش هستم یا نیستم. امشب صدای نوار توخالی ام در سرم تکرار می‌شود. کر کننده ترین صدایی که شنیده ام. 

  • دازاین

کلمه به مثابه‌ی مسکن

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۴ ب.ظ

به راستی که نوشتن پناه من است. هربار که غم شره میکند، هربار که دلداری زل می‌زند به چشمان نگرانم و زمزمه می‌کند:«,تو خیلی خوبی و من دارم گند می‌زنم»، «تو خیلی خوب بودی و من گند زدم»، «تو خیلی خوبی و من میدونم که گند خواهم زد». با فکر کردن به اینکه چطور می‌توانم این لحظات تلخ و شیرین و زیباترین اشک‌های شادی بعد از هشتادوهشت تا به امروز را با کنار هم چیدن کلمات بی‌جان جاودان کنم...قلبم آرام میگیرد.

حیف از روزگار جوانی.

میخواهم بروم. 

دلم برای صدای الیاس علوی تنگ شد. او که میخواست برگردد. من اما میخواهم بروم محمد. از دره سرازیر شوم. و نباشم جز برای رقصیدن‌های تا هزارسالگی‌مان. 

 

 

  • دازاین

قسمت اول: آن مرد مست است.

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۴۹ ق.ظ

 

سال‌ها پیش و برای آخرین بار معشوق اش را روی همین پله‌های مرمری مغازه‌ی عتیقه‌فروشی، نبش کوچه‌ی هشتم بوسیده بود. و حالا هر شب مست و ژولیده با لباس سفید و نازکی که یقه‌اش به‌طرز عجیبی باز است، حوالی نیمه‌شب، روی همین پله‌ها می‌نشیند و زل می‌زند به پنجره‌ی سفیه‌ی ما.

اولین بار شب چهارشنبه‌سوری از ایوان بزرگ سفینه او را دیدیم. میم گفت«آخی بهش بگیم بیاد بالا، چه تنهاست». ح که شوهر میم است، جواب داد:«حالش خوب نیست آقا، نرید تو نخ‌اش» من گفتم:«چرا قلپ قلپ‌ نوشابه میخوره. نوشابه‌ اس یا نوشیدنی‌های فرح‌زا؟ شاید هم یه چیزی زده کره‌ کرده» و قیافه‌ی آدم‌های خیلی بلد را به خودم گرفته بودم. امشب که درس‌های تلنبار شده و قص علی هذا دلم را فشرده بود‌ و بیرون زدم، باز هم او را دیدم. با همان لباس‌ها و همان حس و حال درست همان‌‌جای قبلی نشسته بود. گویی که برای آخرین بار معشوق‌اش را روی پله‌ی عتیقه فروشی نبش کوچه‌ی هشتم بوسیده باشد.

 

 

  • دازاین